زنی از اهالی درد
این داستان واقعی ست...
شاید برای تو اتفاق افتاده... یا برای همه زنانی که می خواستند بمانند
و با زنانگی شان مدارا کنند.
چه اشکالی دارد؟ بگذار بنویسم تا همه بخوانند. گاهی باید برای زنی
در آستانه رفتن نوشت. تو خودت
گفتی: بنویس! برای زنی در انتهای نبودن، در هراس دیده نشدن،
برای زنی در آستانه فصلی سرد..
میدانم اینها را که می گویم نگاهت را پایین می اندازی و شرمگین
به گوشه ای خیره میشوی، میدانم
جنس لطیفی داری و این جنس لطیف حیف است اسیر خیانت و
نامرادی شود.
میدانم که خبر داری که تازگیها به بهانه کار روزهای تعطیل هم از خانه
فرار میکند و شبها به خانه
نمی آید. و تو میدانی و به روی خودت نمی آوری!
میدانم با اینکه میدانی قلبش با تو سرد شده و نگاهش را از تو
می دزدد، باز هم لبخند زنان به
استقبالش میروی و غبار خستگی را از شانه هایش می گیری
چشمانش که تو را می نگرد اما نگاههایش معنی دیگری می دهد،
قلبت از غصه تیر می کشد
میدانم دوست داری بمانی..
به دیوان شعرت پناه می بری و آرام آرام زیر لب زمزمه میکنی
و پر میکشی به گذشته... هنوز
خیلی پیر نشده ای! جوانی داری هنوز.. اما آن روزها انگار
خیلی دور رفته اند.. نگاهت مات
می ماند و لبخند مبهمی صورتت را پر میکند و بعد ناگهان به خودت
می آیی... ای وای دیر شد!
هنوز جوانی! که داری چمدانت را می بندی و بدون اینکه کسی
بدرقه ات کند میروی... هنوز خیلی
پیر نیستی که دورت بیندازند... اما تو زودتر می روی.
مرد راننده از آینه دزدکی نگاهت می کند.
میدانی، اما به روی خودت نمی آوری. نگاههای تیزش آزارت میدهد..
نگاهت را به خیابان
می دوزی و با خودت می گویی: همه شان مثل همند!
چشم به خیابان میدوزی.. همه چیز برایت بی معنی شده.. آدمها،
ماشینها، مغازه ها، درختان...
و گدای سمچی که عابران را سرکیسه میکند...دیگر دلت به
حال پیری که هر روز خیابانها را جارو
میکند نمی سوزد.. او را هم با عینک بدبینی برانداز میکنی!
کودکانی که شادمانه از مدرسه به خانه
باز میگردند تو را به گذشته می برند...
مرد راننده می گوید: بفرمایید. و باز خیره نگاهت میکند. کرایه اش
را میدهی و پیاده میشوی.. و باز هم
نگاهت را از چشمان بیمارش می دزدی و با خودت می گویی: بگذار
با درد خودم بمیرم!
تقصیر ندارد... نمی داند زنی از اهالی درد هستی...
در هیاهوی خیابان گم میشوی. راه رفتنت مثل
همه، لباس پوشیدنت، حرف زدنت... اما خودت میدانی که فرق
داری و تصمیم داری که عوض بشوی.
با خودت می گویی : کجا کوتاهی کردم؟! و جوابی نمی یابی.
ماشین عروسی از خیابان با بوقهای کر کننده رد میشود و به دنبالش
فوج فوج آدمهای
به ظاهر خوشحال! سر و صدایشان برای لحظاتی همه را از کار و زندگی
می اندازد.. لبخند تلخی میزنی.
به خودت بر می گردی: چه کم و کسری برایش گذاشتم؟! و باز هم
بی جواب...
دردمندانه راه میروی باز هم قلبت تیر می کشد.
کاش به راننده گفته بودی از مردهای نامرد بدت می آید!
کاش گفته بودی میان ماندن و رفتن سرگردانی...
کاش گفته بودی که جایی برای ماندن نداری...
که همه از زن بودن تو فقط جنسیتت را می خواهند و دیگر هیچ...
کاش گفته بودی کابوس تنهایی و بی کسی مدتهاست روحت را جویده
و جسمت را فرسوده کرده...افسوس!
نمی دانم حالا که شکسته ای باز هم می خندی؟ ..
هنوز شعر میخوانی؟
نمی دانم...
هر کجا هستی خدا تو را نگه دارد!
تقدیم به همه زنانی که در زندگی خیانت دیده اند و در آستانه جدایی هستند.
امیدوارم توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم.