آلزایمر مادر

 


آلزایمر مادر

چمدونش را بسته بودیم،

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،

کمی نون روغنی، آبنبات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی ...

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!"

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"

خجالت کشیدم ...! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم،

ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

"گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"

عاقبت رابطه با زن نامحرم...

 

برو به ادامه ی مطلب....

 

ادامه نوشته

ابلیس

 

نشكن‌ نمي‌گم‌!

گويند شخصي‌ در حال‌ احتضار بود. بستگان‌ او به‌ او گفتند

بگو لااله‌الاّ الله محمّد رسول‌ الله

تلقين‌ كنند ولي‌ او مي‌گفت‌ نشكن‌ نمي‌گم‌! و مرتب‌ اين‌ حرف‌ را تكرار مي‌نمود.

تا اينكه‌ بيهوش‌ شد وقتي ‌بهوش‌ آمد باز به‌ او گفتند

بگو لااله‌ الاّ الله محمّد رسول‌ الله

و او گفت‌.سؤال‌ كردند پس‌ چرا مرتب‌ مي‌گفتي‌ نشكن‌ نمي‌گم‌؟

گفت‌ ساعتي‌ عتيقه‌ دارم‌ كه‌ خيلي‌ مورد علاقة‌ من‌ است‌.

 وقتي‌ شما به‌ من‌ تلقين‌ مي‌كرديد،

شيطان آن‌ را در دست‌ گرفته‌ بود و مي‌گفت‌ اگر بگويي‌ آن‌ رامي‌شكنم‌!

و من‌ مي‌گفتم‌ نشكن‌ نمي‌گم‌!

بَدا به حالمان اگر وقت مردن نتوانیم به یگانگی خدا و نبوت رسول(ص)

و ولایت علی(ع)شهادت دهیم.

امام صادق(ع) فرمودند:

برای حفظ ایمان از وسوسه شیطان بعد از هر نماز بخوانید:

« رضیت بالله ربا و بالاسلام دینا... »

مفاتیح الجنان، تعقیبات مشترکه

و نیز بسیار بگویید:

«اللهم انی اعوذ بک من العدیله عند الموت.»

خدایا از این که هنگام مرگ از ایمان خارج شوم به تو پناه می برم.

مفاتیح الجنان، بعد از دعای عدیله

 

يك گناه و سه گناه...

 

گويند: شبى خليفه از خانه اى صداى ساز و آواز زن و مردى را شنيد.

 تصميم گرفت صاحب خانه را نهى از منكر كند. چون در خانه بسته بود، از

ديوار بالا رفت . ديد مشغول ميگسارى هستند. فرياد زد: اى صاحب خانه ، اى

 دشمن خدا، پنداشتى اگر در خانه خلوت مرتكب گناه شوى ، خدا تو را رسوا

نمى سازد.صاحب خانه : اگر من مرتكب يك گناه شدم ، تو سه گناه

مرتكب گشتى .خليفه : چطور ؟ پاسخ شنيد:


گناه اول آنكه خداوند فرمود:

 وَ لاتَجَسَّسُوا در حالى كه تو درباره ما تجسس كردى


گناه دوم آنكه خداوند فرمود:

 وَ آتُو البُيُوتَ مِن اَبوابِها(83)

از در وارد خانه شويد، و تو از بام و ديوار وارد شدى


گناه سوم آنكه خداوند فرمود:

لاتَدخُلُوا بُيُوتا غَيرَ بُيُوتِكُم حَتى تَستَاءنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلى اَهلِها(84)

هر گاه به خانه اى وارد شديد به اهل خانه سلام كنيد و تو بر ما سلام نكردى

خليفه : حق با تو است ، راست گفتى . پس بيا با هم توبه كنيم .

 

اشتباه فرشتگان

درويشي با اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود، پس از اندك زماني

 داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: "

جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين آدم به جهنم آمده مداوم در

جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند."و حال سخن

درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:

"با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم
 
افتادي، خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند."
 

امید بخش ترین آیه قرآن



 
امید بخش ترین آیه قرآن

 
در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این
 
مضمون نقل شده است که روزى رو به سوى مردم کرد و فرمود:

به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن کدام آیه است ؟
 
ادامه نوشته

کارگر

 

ﺳﻼﻣﺘــﯽ ﮐﺎﺭﮔـﺮﯼ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺏ ﮐﺎﺭﺵ

ﺑﻪ ﻧﺎ ﺣــــــﻖ ﺯﺩ ﺗﻮ ﮔﻮﺷــــﺶ

ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳـــــﺸﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﻩ

ﺧــــــﻮﻧﻪ ....... ﺍﻣــﺎ !!!!

ﯾﺎﺩ ﺧــــــﺮﺝ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﯾﻀــــﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﺎﺩ ﺍﺟـــــﺎﺭﻩ . . .

ﺧﻮﻧﻪ، ﺟﻬــــﯿﺰﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ، ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸـــــﮕﺎﻩ

ﭘﺴـــــﺮﺵ . . .

ﺑﺮﮔـــــﺸﺖ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺏ ﮐﺎﺭﺵ ﮔﻔــــــﺖ : ﺑبخشید...

 

مرد زاهد و روزی خداوند....

مرد زاهد و روزی خداوند....

http://s2.picofile.com/file/7839611070/fun500.jpg  

روزی روزگاری ، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر

 مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد

تا از طعام بهشتی ، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...

بعد از ۷۰سال عبادت ، روزی خداوند به فرشتگانش گفت : امشب برای او طعام نبرید ، بگذارید

امتحانش کنیم آن شب عابد هرچه منتظر غذا شد ، خبری نشد، تاجایی که گرسنگی

بر او غالب شد.طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه

 کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد ، بت پرست ۳قرص نان به او داد

 و او به سمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد ، جلوی راه او را گرفت...

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او به راهش

ادامه دهد ، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت ، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او

 انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمیگذاشت مرد به راهش ادامه دهد.

مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیائی!

 صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آن را ببرم!

سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی

هستم ، شبهائی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهائی هم که غذا نداد باز هم

پیشش ماندم ، شبهائی که مرا از خانه اش راند ، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...

تو بی حیایی ، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هرچه خواستی

عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید ، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع

گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی.......مرد با شنیدن این

 سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.

حکایت زاهد

 

زاهدی روايت كرده كه در عمرم: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

 اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا

به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت

بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی

را از کجا آورده ای؟

کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:

تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

 چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد .

 گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .

 گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که

از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 

داستان ارزش واقعی یک انسان

علامه جعفری می‌گفتند:

عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند

تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل

نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟معیار ارزش انسان‌ها چیست.

هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.

بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه

چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است،

در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به

همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.

علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند،

برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم

و گفتم: عزیزان!این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است.

آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی

چیزی است که دوست می‌دارد».

وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند

شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.

علامه در ادامه می‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول

باشد. حال اگر به انسانبگویند: «آی، پنجاه‌میلیونی!» چه‌قدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این

حرف، توهین در حق اوست.حالا که تکلیف عشق حلال، اما دنیوی، معلوم شد.

ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چه‌قدر پست و بی‌ارزش است

 


مومن را نباید تحقیر کرد...

 
عالم متقی جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام فرمود: من عادت داشتم
 
همیشه پس از فراغت از نماز جماعت با کسی که طرف راست و چپ من بود
 
مصافحه می کردم وقتی در نماز جماعت مرحوم میرزای شیرازی در سامرا پس
 
از نماز به طرف راست خود که یک نفر از اهل علم و بزرگوار بود مصافحه کردم و
 
 در طرف چپ یک نفر دهاتی بود که به نظرم کوچک آمد و با او مصاحفه نکردم
 
بلافاصله از خیال فاسد خود پشیمان شده و به خودم گفتم شاید همین
 
شخصی که به نظر تو مقامی ندارد نزد خدا محترم و عزیز باشد فورا با کمال
 
 ادب با او مصافحه کردم پس بوی مشکی عجیب که مانند مشکهای دنیوی
 
نبود به مشامم رسید و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتیاطا
 
از او پرسیدم با شما مشک است فرمود:
 
نه من هیچ وقت مشک نداشتم یقین کردم که از بو های روحانی و معنوی
 
است و نیز یقین کردم که شخصی است جلیل القدر و روحانی
 
 از آن روز متعهد شدم هیچ وقت به حقارت به مومنی ننگرم .
 

کینه ٬حسد و هر گناه دیگر ...

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان

دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی ان را از ریشه خارج کرد

پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های

  فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.

جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬

حسد و هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان

نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان را در خود برکنی

ولی اگر ان را واگذاری

بزرگ و محکم شود و همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.

پس هرگز نمی توانی آن را برکنی و از خود دور سازی...

 

صبر خداوند

کلوخ انداز را پاداش سنگ است.

صبر خداوند.

مردي در راهي مي رفت. عالمي را ديد و از او پرسيد:

 مي گويند خداوند صبار است و صبر و تحمل

 او در باره بندگانش بسیار زياد است.

آيا مي شود به من بگوييد که صبر خداوند مثلا چند سال است؟

عالم گفت: مي گويند صبر کوچک خداوند چهل سال است.

آن مرد خنده اش گرفت و سنگی از

ميان راه برداشت و بر سر آن عالم کوبيد و گريخت. هنوز چیزی نرفته بود که .....

بر زمين افتاد و چند جاي بدنش مجروح شد. بلافاصله نزد عالم برگشت و به او

گفت: تو که گفتي صبر کوچک خداوند چهل سال است. پس چرا تا بر سر تو سنگ

 زدم خداوند از من تقاص و انتقام آن را گرفت؟ آن عالم که دست بر زخم سرش

مي فشرد گفت: اين زمين خوردن تو به خاطر گناهي است که چهل سال پيش

 انجام داده اي. به شرط زنده ماندن، چهل سال ديگر جواب اين عمل زشت

خود را خواهي ديد وگرنه مي ماند براي روز قيامت که من در آنجا در باره آن

 در حضور خداوند دادخواهي خواهم کرد.

 

قضاوت عجولانه

 

 

فردی در میان اجتماعی گفت: من فتنه را دوست دارم و حق را

 

دشمن می‌دارم و آنچه را ندیده‌ام شهادت می‌دهم. عده‌ای گفتند:

 

 قتل او واجب است، او را بکشید!


در آن میان حکیمی بود که فرمود: چرا چنین حکم می کنید؟

 

گفته او مورد قبول و تائید همگان است چون گفته فتنه را دوست

 

می‌دارم یعنی مال و اولاد را دوست دارم چنانچه پروردگار

 

فرموده است: «اِنٌما اموالکم و اولادکم فتنة»


اما گفت که حق را دشمن می دارم یعنی مرگ را دشمن

 

 می‌دارم چون مرگ حق است. و اما گفت آنی را که نمی‌بینم

 

شهادت می‌دهم یعنی شهادت به خدای یکتای بی‌نیاز که

 

ندیده‌ام می‌دهم پس این مرد چیزی جز حقیقت

 

 نگفته است و سزاوار مرگ نیست.

 

خواب آیت الله العظمی مرعشی نجفی و شعر "علی ای همای رحمت" شهریار

 

دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام

 

و مولا امیرالمؤمنین ع با جمعی حضور دارند.

 

حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید .

 

دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند فرمودند:

 

شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید ؛ آن گاه

 

 محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند .

 

مولا فرمودند: شهریار ما کجاست ؟

 

شهریار آمد ، حضرت خطاب به شهریار فرمودند:

 

شهریار شعرت را بخوان !

 

و شهریار این شعر را خواند:

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

 

      که به ما سوا فکندی همه سایه هما را

 

آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند :

 

وقتی شعر شهریار تمام شد...

 

 http://www.ahadith.ir/fa/images/phocagallery/olama/m-najafi/thumbs/phoca_thumb_l_14.jpg

 

برو به ادامه ی مطلب...

 

ادامه نوشته

نتیجه احسان و ظلم به والدین+ واقعی

 

دو تا قضیه واقعی رو با یک واسطه

 

 

براتون تعریف می کنم

 

 

امیدوارم درس عبرتی واسه همه بشه

 

 

برو به ادامه ی مطلب...

 

ادامه نوشته

مرگ

 

 

داستان تکان دهنده بر اساس ماجرای واقعی

 

امیر با ماشین به طرف آپارتمانش میرفت که موبایلش زنگ زد.

 

دوستش سعید بود. امیر گوشی رو برداشت و بعد از حال احوال

 

 پرسی سعید گفت: یه تیکه زدیم توپ اگه نیای از دستش دادی.

 

امیر با ذوق گفت: صبر کنین الانه رسیدم بعد مسیر ماشین عوض

 

 کرد و به طرف آدرسی که سعید داده بود حرکت کرد.

 

دوستی امیر و سعید به دوران نو جوانی بر می گشت دوستی

 

که خانواده امیر از اول مخالفش بودند. خانواده امیر خانواده

 

فرهنگی و با آبروی بودند .پدر مادرش بارها تلاش کرده بودند

 

پسرشان را از منجلاب فساد نجات بدن ولی امیر بد جور گرفتار

 

خلاف شده بود و تلاش خانواده اش بی فایده بود.

 

امیر بیشتر وقتش را با سعید که مثل خودش آدم نا اهلی بود

 

سپری میکرد. این دو هر کاری که اسمش را خلاف بذاری می کردند.

 

 از زورگیری و باج گیری تا قمه کشی.تازگیها هم دخترها را

 

می درزدیدند وبه آنها تجاوز میکردند.مصرف مواد مخدر و قرصهای

 

 روان گردان هم کار هر روزشان بود. امروز هم سعید یک دختر

 

بد بخت را دزیده و و امیر را هم خبر کرده بود تا باهم به او تجاوز کنند.

 

امیر به آدرسی که سعید داده بود رسید.

 

کمی دنبال آدرس گشت و زود خانه را پیدا کرد و زنگ را زد.

 

  سعید بعد از اینکه مطمئن شد امیر پشت در هست در را باز کرد.

 

 امیر وارد نشده سعید با شوق گفت:نمیدونی چی تور زدم

 

اگه ببینی پس می اوفتی.

 

امیر پرسید تنهایی دزدیدیش؟

 

سعید گفت:نه با قاسم امیر پرسید:قاسم کو؟

 

 سعید با لبخند خاصش گفت: تو اتاقه امیر در حالی که داشت

 

 می نشست روی مبل گفت:بی پدر همیشه اول می ره تو.

 

قاسم هم یکی دیگر از دوستاهای شرور امیر بود.

 

امیر مدتها بود که با قاسم دوست بود ولی نه به اندازه ای که با

 

 سعید رفاقت داشت.از تو اتاق صدای جیغ یه دختر میامد

 

بعد از مدتی جیغها تبدیل شد به هق هق گریه.

 

مدتی بعد قاسم از اتاق بیرون آمد سر تا پا عرق بود.

 

بعد سعید وارد اتاق شد.

 

باز صدای فریاد و گریه فضای خاته را پر کرد ولی امیر و قاسم

 

بی خیال داشتند تریاک می کشیدند.

 

نیم ساعت بعد سعید آمد بیرون امیر گفت:چه خبرته واسه ما

 

هم چیزی موند.سعید گفت دل کندن از این دخترک سخته

 

حالا میری میبینی.

 

چند دقیقه بعد امیر وارد اتاق شد یه دختر که معلوم بود با زور

 

لباسهایش را در آورده اند روی تخت دراز کشیده بود و سرش را

 

 فرو برده بود بین دستاش و گریه می کرد امیر گفت:

 

چیه کوچولو چرا گریه میکنی دیگه آخرشه چند دقیقه دیگه

 

میری خونتون. همین که دختر برگشت به امیرفحش بده امیر

 

و دختر هر دوشان خشکشان زد دختر خواهر امیر بود.

 

چند لحظه طول کشید تا امیر به خودش آمد.

 

امیر به سرعت از اتاق بیرون آمد. سعید با لبخند مخصوصش گفت:

 

چی شد ازش خوشت نیومد. قاسم با لبخند گفت:

 

آقا کلاسش رفته بالا چطوره انجلینا جولی رو واسش بیاریم.

 

امیر دیگه مجال نداد بیشتر ازاین حرف بزنند و با چاقویی که همیشه

 

 همراه داشت سعید و قاسم را سوراخ سوراخ کرد و کشت.

 

بعد وارد اتاق شد.خواهرش داشت لباس می پوشید.

 

امیر دست خواهرش راگرفت و به حمام برد و آب را باز کرد بعد پریز

 

  برق رو از جا کند و با یه دست محکم دست خواهرش راگرفت و

 

با یه دست دیگر محکم سیمهای پریز را مدتی بعد برق هر دوی

 

 آنهارو خشک کرد و کشت.

 

جوان های عزیز دست از گناه بردارید ناموس دیگران

 

 فرقی با ناموس شما ندارند از خواب غفلت

 

بیدار شوید غیرت داشته باشید

 

 

آدمی باید بدونه دنیا گرده

 

به قولی:


 

گیریم دنیا را با فریبی , فریفتی با دسته انتقام گر

 

 

طبیعت چه میکنی...

 

 

 

اینم یک داستانک طنز ازبچه های با صفای جنگ

 

تو که مهدی را کشتی
 
 

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی

 

ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم

 

تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن

 

 و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من

 

  نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای

 

 سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی

 

  خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج

 

انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین.

 

 نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای

 

 از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی

 

 را کشتی!» از جا جستم.

 

خاک ها را زدم کنار.

 

آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید.

 

 خودم هم خنده ام گرفت!

 

آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند

 

پسرک گفت:

 

 

گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد

 

 

پیرمرد گفت: منم همینطور

 

 

پسرک آرام نجوا کرد:

 

 

من شلوارم را خیس میکنم

 

 

پیرمرد گفت :منم همینطور

 

 

پسرک گفت:

 

 

من خیلی گریه می کنم

 

 

پیرمرد گفت:منم همینطور

 

 

اما بدتر از این همه که پسرک ادامه داد:

 

 

آدم بزرگها به من توجه نمی کنند

 

 

بعد پسرک گرمای دست

 

 

چروکیده ای را احساس کرد

 

 

پیرمرد: می فهمم چه حسی داری ،

 

 

می فهمم

 

تصاویر اولین شب زلزله زدگان بوشهری

 

اولین شب زلزله زدگان بوشهری

 

 

 

 

 

 

 

خدایا خودت بدادمون برس

 

 

 

پشمانی...

 

افسار چشمهایش را بازِ باز گذاشته بود

 

دوستانش می گفتند:

 

 

 تفریح و خیابان گردی که امّل بازی بر نمی دارد .

 

شب که به خانه برگشت اول مصیبتش بود .

 

 

شادی ها و خنده های وسط خیابان یک طرف ،

 

بی خوابی و فکرهای جور و ناجور هم یک طرف .

 

مادر که بی قراری پسرش را دید به قرص

 

 

و شربت و داروهای گیاهی متوسل شد ...

 

اما پسرک می دانست تا حافظه ی چشمش از تمام

 

 

دیده های خیابانی پاک نشود آرامش باز نمی گردد .

 

آورده های مادر را کنار گذاشت 

 

 و سجاده اش را پهن کرد.

 

  این تنها راه آرامش بود .

 

« الا بذکر الله تطمئن القلوب »

 

از هيچ معصيتى خوددارى نداشت...

 

ابوحمزه ثمالى از حضرت زين العابدين عليه السلام

 

نقل كرد كه آن جناب فرمود:

 

 

برو به ادامه ی مطلب...

 

ادامه نوشته

بزن دست رو به افتخار تمام مرد های با وفا ....

 

برو به ادامه ی مطلب...

 

ادامه نوشته

خاطرات یه حاج آقا (دختري دستمال سري)

 

درباره ی  امر به معروف و نهي از منكر

 

 

 

برو به ادامه ی مطلب...

 

ادامه نوشته

زن فداکار

 
بهش گفتم: چرا هر بار
 
 
 
وایمیسی و از
 
 
 
 
شوهرت کتک میخوری؟
 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، 
 
 
 
 
شروع می‌کنه خودش رو می‌زنه،
 

 
اونقدر می‌زنه تا داغون شه،آخه موجیه
 
 
 
دست خودش نیست ... !
 

بابا نان ندارد

 

 
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من و همشاگردی هایم رازیرنظرداشت

 

معلم قصه گو،بر قانون سیاه تخته نوشت:

 

بابا نان داد،بابا نان دارد،آن مرد آمد،آن مرد زیر باران آمد.

 

کسی از پشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت و گفت:

 

اقا اجازه!چرا دروغ می گویید؟

 

معلم آواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟

 

همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.

 

پدرم زیر باران رفت و دیگرنیامد.

 

سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.

 

معلم، تن لخت تخته را از دروغ پاک کردو با زغالی که درجیبش داشت نوشت:

 

بابا نان نداد،بابانیامد،بابا زیر باران رفت و هرگزنیامد!

 

سلمانی نیشابور

 

آرزویم نـه به دل بـاغ بهشت و حور است

 

نه مرا جنت و فردوس بـرین منظور است

 

یـــا غریب الغربـــــا پـــــاره قلب زهرا

 

خواهشم خواهش سلمانی نیشابور است

 

***************

 

این دوبیتی با توجه یه داستان مردیه که شغل

 

 سلمانی داشت و یک روز که موهای امام

 

رضا (علیه السلام )را کوتاه میکرد به مدد امام

 

رضا قیچی او تبدیل به طلا شد و این مرد از

 

امام رضا (علیه السلام) درخواست کرد تا قیچی

 

 او را به حالت اول بازگرداند اما لحظه مرگ به

 

 بالین مرد حاضر شود تا از شفاعت آقا بهره

 

ببرد و امام رضا (علیه السلام )هم در لحظه مرگ

 

 این پیر مرد، بر بالینش حاضر شد و این پیر مرد

 

 در حالی که سر بر پای امام رضا (علیه السلام)

 

گذاشته بود جان داد.

صدقه دادن آبرو و همنشینی با انبیاء

 

صدقه دادن آبرو

 

نقل کرده اند که یکی از انسانهای الهی در خواب

 

 چنان دید که مجلسی با شکوه بر پاشده و همه

 

عالمان شیعه در آن جمع اند ولی ابن فهد حضور

 

ندارد. در عالم خواب می پرسد پس ابن فهد

 

کجاست ؟ می گویند او درمجلس انبیا مقام گزیده

 

است ! آن عالم بزرگ مدتی بعد پس از دیدار با

 

ابن فهد خوابشرا برای وی تعریف می کند.

 

آنگاه می پرسد: شما چه کرده اید که خلوت

 

 نشین محفل انس گشته و در مجلس پیامبران

 

 جای گرفته اید؟ ابن فهد می گوید: آنچه مرا بدان

 

 مقام رهنمون شد این بود که فقیر بودم و پولی

 

نداشتم تا به آن صدقه داده ، نیازمندی را دست

 

 گیرم . از همین رو مقام و آبرویم را صدقه دادم

 

و از موقعیت خویش نیازمند را دستگیری کردم.

راز فریاد آیت‌الله بهجت(ره) هنگام سلام نماز چه بود؟


 


 برو به ادامه ی مطلب

 

 

ادامه نوشته

این مطلب  قصه نیست...

 

یه واقعیته بخوانید و ببینید ما کجای این

 

عالمیم .ببینید ایثار و از خود گذشتگی چگونه

 

معنا پیدا می کند؟باور کنید خودم با شنیدن

 

این خاطره تمام بدنم به لرزه افتاد. چقدر

 

گرفتار مادیات شده ایم.؟.. به کجا می رویم؟

 

برو به ادامه ی مطلب....

 

ادامه نوشته

زن و رضای الهی

 
 
در ميان بنى اسرائيل ( قبل از اسلام ) عابدى يك عمر طولانى به
 
 
عبادت خدا اشتغال داشت ، در عالم خواب به او گفته شد فلان
 
 
 زن از دوستان تو در بهشت است .

 

وقتى بيدار شد، سراغ آن زن را گرفت تا او را پيدا كرد، سه روز

 

 او را مهمان خود نمود، تا ببيند او چه عملى انجام مى دهد كه

 

اهل بهشت شده است ، ولى در اين سه روز ديد، او يك زن عادى

 

 است ، شبها كه عابد شب زنده دارى مى كند، او مى خوابد، روزها

 

 كه عابد روزه مى گيرد، او روزه نمى گيرد...

 

تا اينكه : به او گفت : ((آيا غير از آنچه از تو ديدم عمل ديگرى

 

 ندارى ؟)) او گفت ((نه به خدا سوگند، اعمالم همين است كه ديدى ))

 

 عابد اصرار كرد كه فكر كن و بياد بياور كه چه عمل نيكى

 

دارى ...سرانجام زن گفت : من يك خصلت دارم (كه همواره راضى

 

 به رضاى خدا مى باشم ) اگر در سختى باشم ، آرزوى آسانى نمى كنم

 

اگر بيمار باشم ، آرزوى سلامتى نمى كنم و اگر در گرفتارى باشم

 

 آرزوى آسايش نمى كنم (بلكه پسندم آنچه را جانان پسندد).

 


عابد جريان را دريافت ، دستش را بر سرش زد و گفت :

 

((سوگند به خدا اين خصلت (رضا به رضاى الهى ) خصلت

 

 بزرگى است كه عابدها از داشتن آن عاجزند.

 

نام كتاب : داستان دوستان ج 1

تاليف : محمد محمدى اشتهاردى


حق الناس

 

 

باخواندن این داستان ها به خود لرزیدم .

 

در گوشه ای از ذهنم هک کردم .

 

 به شما هم پیشنهاد می کنم بخوانید.

 

برو به ادامه ی مطلب....

 

ادامه نوشته

وقتي خدا از زنی دفاع می کند!

 

زنی از زنان اصحاب به نام خوله با همسرش " اوس بن صامت انصاری"

 

دعوایشان شد, گویا مرد انصاری به خاطر پیری شدید بداخلاق شده

 

بود و در بین بگو مگوهایشان به "خوله" گفت: تو همانند مادرم بر من

 

 حرام هستی. (اصطلاحا می گویند: ظهارش کرد...بدین صورت که

 

مردها به زنهایشان می گفته اند: همانند مادر و خواهر خودم بر من

 

 حرام باشی ..و به این ترتیب نه او را طلاق می داده اند و نه

 

با او معاشرت زناشویی داشته اند!).

 

بعد از چندی مرد انصاری برگشت و " خوله" را به سوی خود خواند اما

 

 خوله امتناع کرد و گفت: به خدا سوگند با آن سخنی که گفتی دستت

 

 به من نمی رسد تا اینکه خدا و رسول بین من و تو داوری کنند.

 

 

برو به به ادامه ی مطلب.....


 

ادامه نوشته

چه بیاموزم؟

 

برای دیدن این متن زیبا و آموزنده  با کلیک

 

بر روی دکمه ادامه مطلب

 

 مطالعه و دیدن فرمایید

 

ادامه نوشته

زندگی به سبک بهجت

 

آقا از حرم که می خواست برگردد

 

مشت هایش را می بست

 

و دیگر باز نمی کرد

 


تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.

 


آیت الله بهجت را می گویم ...

 

برو به ادامه ی مطلب حتما بخونید

 

ادامه نوشته

لطفا تا آخرش بخونید !!!حتما بخون

 
 
 
چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم،

 

 
يه جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با

 

شما کار دارم.

 

 برو به ادامه مطلب....

ادامه نوشته

حکایت

 
شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد :
 

روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا
 
 
 از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد

 قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را
 
 
انکار نمود یا فراموش کرده بود .
 
 
قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟
 

زن گفت : آری ، آن دو مرد شاهدند .
 
 
قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید
 
 
 زنی که مقابل شماست پانصد مثقال

ار شوهرش که این مرد است طلب دارد
 
 
 و او نپرداخته است .
 
 
گواهان گفتند : سزاست این زن نقاب مقابل
 
 
صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی

را درست بشناسیم که او همان زن است ،
 
 
تا آنگاه گواهی دهیم .

 
چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید
 
 
 و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟


 
برای پانصد مثقال طلا ، همسر من
 
 
چهره اش را به شما نشان دهد ؟!


 
هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و


 
رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم
 
 
در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود .

 
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود
 

 
 مشاهده کرد ازشکایت خود چشم
 
 
پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید .
 
 
چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی
 
 
ما را هم می دید که زنان نه

برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره ،
 
 
 چگونه رخ و ساق به همگان نشان

می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی

آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند !
 

پ ن:خدا آخر عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه!
 

داستان واقعی

 

 

این داستان کاملا واقعیه

 

 قابل توجه زنان ومردان ایرانی .

 

آفرین بر شرافت تو ای زن  هرجا هستی

 

خدا نگهدارت باشد خوشبخت باشی انشاالله .

 

 

من یک زن ۴۰ ساله هستم،وقتی‌ ۲۴ ساله بودم

 

یکی‌ از  اعضای خیلی‌ خیلی‌ نزدیک خانواده که

 

زن و بچه داشت و من زن و بچه هاش رو

 

واقعا دوست داشتم به من اظهار

 

عشق کرد،آنقدر آه و ناله میکرد و هر کاری برام

 

میکرد که واقعا نزدیک بود پام سور بخوره

 

 و خودم را ببازم ،،خدا کمکم کرد،

 

یک دفعه به خودم اومدم،دست از پا خطا

 

نکردم و برای اینکه دیگه هرگز با این مرد رو

 

به رو نشم،چون به دلیل نسبت نزدیک هر

 

روز هم دیگرو می‌دیدیم،،تصمیم گرفتم

 

با پسری که خواستگارم بود و

 

منو از ایران می‌برد ازدواج کنم،هر چند

 

 عاشق ایران بودم و هستم

 

ولی‌ برای نجات زندگی‌ خواهرم این کارو

 

کردم،الان ۱۴ سال هست که تنها در

 

غربت زندگی می‌کنم،عاشق

 

 شوهر خوبم هستم و وجدانم خیلی‌

 

راحته،سختی غربت رو به جونم خریدم ولی‌

 

 حاضر نشدم زندگی‌ خواهرم رو خراب کنم،

 

حالا وقتی‌ با خواهرم تلفنی حرف میزنم

 

 و صدای خنده هاشو می‌شنوم

 

وجدانم آرومه،از اون به بعد حتی با اون

 

مرد هم کلام هم نشدم،،

 

این وجدان آسوده به همه چیز می‌‌عرضه،

 

و شدیدا معتقدم که خدا این زندگی‌ خوب رو

 

 به پاداش این که دست از پا خطا نکردم،

 

به من داده،چون اون مرد چنان

 

اشک می‌ریخت و ابراز عشق میکرد

 

 که عاشقش شدن خیلی‌ ممکن بود

 

ولی‌ این کارو نکردم و الان

 

آسوده خاطرم

 

براساس سرگذشت ناهید

 

ای کاش ای کاش که زنان و همه مردان اینجوری

 

بودن و آشیانه ساختن را فقط برای خودشون بلد

 

بودن نه روی لونه ی دیگران .

 

داستان خانواده

 

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام.

 

من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...


 

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم

 

و به راهمان ادامه دادیم

 

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام

 

 

 کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش

 

با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

 

قلب کوچکش شکست و رفت


نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

 

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

 

وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی

 

اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

 

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.

 

 آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.خودش آنها را چیده.

 

 صورتی و زرد و آبیآرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه



هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم اشکهایم سرازیر شدند.

 

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدمبیدار شو کوچولو ، بیدار شو.

 اینا رو برای من چیدی؟

 

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم

 

نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره

 

من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم

 

دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

 

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم

 

چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ،

 

 مخصوصا آبیه رو ...

 

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید

 

به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

 

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما

 

 را احساس خواهد کرد.و به این فکر کنید

 

 که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

 

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟

 

خانه ابدی

 

همه ما هر روز داریم توی زندگی اشتباه میکنیم
 
 
 
و میگیم جبران میکنیم و با یه توبه قضیه را فیصله
 
 
میدیم گناه پشت گناه آخی تا
 
 
 
کی وقتی میدونیم جای همه ما کجاست .
 

Inline image 3

 

 

برو ادامه مطلب......

 

ادامه نوشته

داستان جالب و غم انگیز وعبرت آموز

 

هنگامی که آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را 

 آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او  

نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی 

 چشمانش را خوب می‌دیدم. 

یک دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم  

که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع 

 را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، 

 فقط به نرمی پرسید، چرا؟ 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود.

ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!

آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست

داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم

جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم

 برایش می‌سوخت. 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم

 که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم

 کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد.  

زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل

شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف

بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر

 دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً

همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی  

 بود فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود،

الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی 

 می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود

خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه  

جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن

بود توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من 

 نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او  

درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی 

 نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود 

 و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من

 خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم.

 از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به

  سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه

  روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش

 را قبول کردم.

 درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید

  و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که

  هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

 از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم

 هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم

 تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم.

  پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او

 را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم.  

حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون  

در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود.

من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. 

 می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم

 که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر

 مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و

 موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که

من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس

 صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی

 خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس

  صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام

 نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد.

  این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

 یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان

  کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم

  گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین

 خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

 یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که

  اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

 همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان

 را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل

 کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به

 پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت.

 صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر

  نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق

 خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی

  و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم.

 درست مثل روز عروسیمان.

 اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم

  گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود.

 محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم

 دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی

 رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری

 نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم

 بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم

 طلاق بگیرم.

 او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام

  گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم.

  گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی

 من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات

  زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم.

 حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در

 آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد

 که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد

 در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

  سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای

 همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت

  چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند

  هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

 شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها

 را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت

  افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من

 اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست

 که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی

  پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند.

 حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

 جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین،

 دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی

  فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

 سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان

  برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

 

حکایت زنی که در مترو لباس زیر میفروخت...!!

 

تو مترو زن نسبتا جوونی و دیدم که داشت لباس زیر

 

 

می فروخت یکی از خانمهای مسافر با بی احترامی

 

 

اون و هل داد و بلند داد زد که : ....

 

 

زنیکه حالا تو این جا تنگی اومدی تو گوش ما داد می زنی

 

 

 لباس زیر 2 تومن ...زنِ جوون جواب نداد .....



اما مسافر ول کن نبود....!


 

یهو انگار که بغضش بترکه و از این حرفا خسته شده باشه گفت:

 


"چیه؟دارم نونمو از راه حلال در میارم... خوبه برم تو خیابون

 

 

و شوهر تو و بقیه رو از راه به در کنم تا خرجم درآد؟!!!



یه سکوتِ سنگین تو مترو ...بعد زن پیاده شد ...!!

 

«حدیث کساء و آثار شگفت انگیز آن»

 

شگفتیهای حدیث کساء

 

اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَيْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ

 

از فاطمه زهرا سلام اللّه عليها دختر رسول خدا صلى اللّه عليه

وَآلِهِ قالَ سَمِعْتُ فاطِمَةَ اَنَّها قالَتْ دَخَلَ عَلَىَّ اَبى رَسُولُ اللَّهِ فى

 

و آله ، جابر گويد شنيدم از فاطمه زهرا كه فرمود: وارد شد

 

بر من پدرم رسول خدا در

بَعْضِ الاَْيّامِ فَقالَ السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ فَقُلْتُ عَلَيْكَ السَّلامُ قالَ

 

بعضى از روزها و فرمود: سلام بر تو اى فاطمه در پاسخش گفتم :

 

 بر تو باد سلام فرمود:

 

اِنّى اَجِدُ فى بَدَنى ضُعْفاً فَقُلْتُ لَهُ اُعيذُكَ بِاللَّهِ يا اَبَتاهُ مِنَ الضُّعْفِ

 

من در بدنم سستى و ضعفى درك مى كنم ، گفتم : پناه مى دهم تو را به خدا

 

 اى پدرجان از سستى و ضعف

 

فَقَالَ يا فاطِمَةُ ايتينى بِالْكِساَّءِ الْيَمانى فَغَطّينى بِهِ فَاَتَيْتُهُ بِالْكِساَّءِ

 

فرمود: اى فاطمه بياور برايم كساء يمانى را و مرا بدان بپوشان

 

من كساء يمانى را برايش آوردم

 

الْيَمانى فَغَطَّيْتُهُ بِهِ وَصِرْتُ اَنْظُرُ اِلَيْهِ وَاِذا وَجْهُهُ يَتَلاَْلَؤُ كَاَنَّهُ الْبَدْرُ

 

و او را بدان پوشاندم و هم چنان بدو مى نگريستم و در آن حال

 

 چهره اش مى درخشيد همانند ماه

 

فى لَيْلَةِ تَمامِهِ وَكَمالِهِ فَما كانَتْ اِلاّ ساعَةً وَاِذا بِوَلَدِىَ الْحَسَنِ قَدْ

 

شب چهارده پس ساعتى نگذشت كه ديدم فرزندم حسن وارد شد و

 

اَقْبَلَ وَقالَ السَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمّاهُ فَقُلْتُ وَعَلَيْكَ السَّلامُ يا قُرَّةَ عَيْنى

 

گفت سلام بر تو اى مادر گفتم : بر تو باد سلام اى نور ديده ام

 

وَثَمَرَةَ فُؤ ادى فَقالَ يا اُمّاهُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَكِ راَّئِحَةً طَيِّبَةً كَاَنَّها راَّئِحَةُ

 

و ميوه دلم گفت : مادرجان من در نزد تو بوى خوشى استشمام مى كنم گويا بوى

 

جَدّى رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ نَعَمْ اِنَّ جَدَّكَ تَحْتَ الْكِساَّءِ فَاَقْبَلَ الْحَسَنُ

 

جدم رسول خدا است گفتم : آرى همانا جد تو در زير كساء است پس حسن بطرف

 

نَحْوَ الْكِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ يا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَنْ

 

كساء رفت و گفت : سلام بر تو اى جد بزرگوار اى رسول خدا آيا به من اذن مى دهى

 

اَدْخُلَ مَعَكَ تَحْتَ الْكِساَّءِ فَقالَ وَعَلَيْكَ السَّلامُ يا وَلَدى وَيا

 

كه وارد شوم با تو در زير كساء؟ فرمود: بر تو باد سلام اى فرزندم و اى

 

صاحِبَ حَوْضى قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ مَعَهُ تَحْتَ الْكِساَّءِ فَما كانَتْ

 

صاحب حوض من اذنت دادم پس حسن با آن جناب بزير كساء رفت

 

اِلاّ ساعَةً وَاِذا بِوَلَدِىَ الْحُسَيْنِ قَدْ اَقْبَلَ وَقالَ السَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمّاهُ

 

ساعتى نگذشت كه فرزندم حسين وارد شد و گفت : سلام بر تو اى مادر

 

فَقُلْتُ وَعَلَيْكَ السَّلامُ يا وَلَدى وَيا قُرَّةَ عَيْنى وَثَمَرَةَ فُؤ ادى فَقالَ

 

گفتم : بر تو باد سلام اى فرزند من و اى نور ديده ام و ميوه دلم فرمود:

 

لى يا اُمّاهُ اِنّىَّ اَشَمُّ عِنْدَكِ راَّئِحَةً طَيِّبَةً كَاَنَّها راَّئِحَةُ جَدّى رَسُولِ

 

مادر جان من در نزد تو بوى خوشى استشمام مى كنم گويا بوى جدم رسول

 

اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ فَقُلْتُ نَعَمْ اِنَّ جَدَّكَ وَاَخاكَ تَحْتَ الْكِساَّءِ

 

خدا (ص)است گفتم آرى همانا جد تو و برادرت در زير كساء هستند

 

فَدَنَى الْحُسَيْنُ نَحْوَ الْكِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدّاهُ اَلسَّلامُ

 

حسين نزديك كساء رفته گفت : سلام بر تو اى جد بزرگوار، سلام

 

عَلَيْكَ يا مَنِ اخْتارَهُ اللَّهُ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُما تَحْتَ الْكِساَّءِ

 

بر تو اى كسى كه خدا او را برگزيد آيا به من اذن مى دهى كه

 

 داخل شوم با شما در زير كساء

 

فَقالَ وَعَلَيْكَ السَّلامُ يا وَلَدى وَيا شافِعَ اُمَّتى قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ

 

فرمود: و بر تو باد سلام اى فرزندم و اى شفاعت كننده امتم به تو اذن دادم پس او نيز با

 

مَعَهُما تَحْتَ الْكِساَّءِ فَاَقْبَلَ عِنْدَ ذلِكَ اَبُوالْحَسَنِ عَلِىُّ بْنُ اَبى طالِبٍ

 

آن دو در زير كساء وارد شد در اين هنگام ابوالحسن على بن ابيطالب وارد شد

 

وَقالَالسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ وَعَلَيْكَ السَّلامُ يا اَبَا

 

و فرمود سلام بر تو اى دختر رسول خدا گفتم : و بر تو باد سلام اى ابا

 

الْحَسَنِ وَ يا اَميرَ الْمُؤْمِنينَ فَقالَ يا فاطِمَةُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً

 

الحسن و اى امير مؤ منان فرمود: اى فاطمه من بوى خوشى نزد تو استشمام مى كنم

 

طَيِّبَةً كَاَنَّها راَّئِحَةُ اَخى وَابْنِ عَمّى رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ نَعَمْ ها هُوَ مَعَ

 

گويا بوى برادرم و پسر عمويم رسول خدا است ؟ گفتم : آرى اين او است كه

 

وَلَدَيْكَ تَحْتَ الْكِساَّءِ فَاَقْبَلَ عَلِىُّ نَحْوَ الْكِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَيْكَ

 

با دو فرزندت در زير كساء هستند پس على نيز بطرف كساء رفت و گفت سلام بر تو

 

يا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُمْ تَحْتَ الْكِساَّءِ قالَ لَهُ وَعَلَيْكَ

 

اى رسول خدا آيا اذن مى دهى كه من نيز با شما در زير كساء باشم

 

 رسول خدا به او فرمود: و بر تو

 

السَّلامُ يا اَخى يا وَصِيّى وَخَليفَتى وَصاحِبَ لِواَّئى قَدْ اَذِنْتُ لَكَ

 

باد سلام اى برادر من و اى وصى و خليفه و پرچمدار من به تو اذن دادم

 

فَدَخَلَ عَلِىُّ تَحْتَ الْكِساَّءِ ثُمَّ اَتَيْتُ نَحْوَ الْكِساَّءِ وَقُلْتُ اَلسَّلامُ

 

پس على نيز وارد در زير كساء شد، در اين هنگام من نيز بطرف كساء

 

 رفتم و عرض كردم سلام

 

عَلَيْكَ يا اَبَتاهُ يا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَن اَكُونَ مَعَكُمْ تَحْتَ الْكِساَّءِ

 

بر تو اى پدرجان اى رسول خدا آيا به من هم اذن مى دهى كه با شما در زير كساء باشم ؟

 

قالَ وَعَلَيْكِ السَّلامُ يا بِنْتى وَيا بَضْعَتى قَدْ اَذِنْتُ لَكِ فَدَخَلْتُ تَحْتَ

 

فرمود: و بر تو باد سلام اى دخترم و اى پاره تنم به تو هم اذن دادم ، پس من نيز به زير

 

الْكِساَّءِ فَلَمَّا اكْتَمَلْنا جَميعاً تَحْتَ الْكِساَّءِ اَخَذَ اَبى رَسُولُ اللَّهِ

 

كساء رفتم ، و چون همگى در زير كساء جمع شديم پدرم رسول خدا

 

بِطَرَفَىِ الْكِساَّءِ وَاَوْمَئَ بِيَدِهِ الْيُمْنى اِلَى السَّماَّءِ وَقالَ اَللّهُمَّ اِنَّ

 

دو طرف كساء را گرفت و با دست راست بسوى آسمان اشاره كرد و فرمود: خدايا

 

هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَيْتى وَخ اَّصَّتى وَح اَّمَّتى لَحْمُهُمْ لَحْمى وَدَمُهُمْ دَمى

 

اينانند خاندان من و خواص ونزديكانم گوشتشان گوشت من و خونشان خون من است

 

يُؤْلِمُنى ما يُؤْلِمُهُمْ وَيَحْزُنُنى ما يَحْزُنُهُمْ اَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَهُمْ

 

مى آزارد مرا هرچه ايشان را بيازارد وبه اندوه مى اندازد مراهرچه

 

ايشان را به اندوه در آورد من در جنگم با هر كه با ايشان بجنگد

 

وَسِلْمٌ لِمَنْ سالَمَهُمْ وَعَدُوُّ لِمَنْ عاداهُمْ وَمُحِبُّ لِمَنْ اَحَبَّهُمْ اِنَّهُمْ

 

و در صلحم با هر كه با ايشان درصلح است ودشمنم باهركس كه با ايشان

 

دشمنى كند و دوستم با هر كس كه ايشان را دوست دارد اينان

 

مِنّى وَاَ نَا مِنْهُمْ فَاجْعَلْ صَلَواتِكَ وَبَرَكاتِكَ وَرَحْمَتَكَ وَغُفْرانَكَ

 

از منند و من از ايشانم پس بفرست درودهاى خود و بركتهايت و مهرت و آمرزشت

 

وَرِضْوانَكَ عَلَىَّ وَعَلَيْهِمْ وَاَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهِّرْهُمْ تَطْهيراً

 

و خوشنوديت را بر من و بر ايشان و دور كن از ايشان پليدى را و پاكيزه شان كن بخوبى

 

فَقالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ يا مَلاَّئِكَتى وَي ا سُكّ انَ سَم و اتى اِنّى ما خَلَقْتُ

 

پس خداى عزوجل فرمود: اى فرشتگان من و اى ساكنان آسمانهايم براستى كه من نيافريدم

 

سَماَّءً مَبْنِيَّةً وَلا اَرْضاً مَدْحِيَّةً وَلا قَمَراً مُنيراً وَلا شَمْساً مُضِيَّئَةً وَلا

 

آسمان بنا شده و نه زمين گسترده و نه ماه تابان و نه مهر درخشان و نه

 

فَلَكاً يَدُورُ وَلا بَحْراً يَجْرى وَلا فُلْكاً يَسْرى اِلاّ فى مَحَبَّةِ هؤُلاَّءِ

 

فلك چرخان و نه درياى روان و نه كشتى در جريان را مگر بخاطر دوستى اين

 

الْخَمْسَةِ الَّذينَ هُمْ تَحْتَ الْكِساَّءِ فَقالَ الاَْمينُ جِبْراَّئيلُ يا رَبِّ وَمَنْ

 

پنج تن اينان كه در زير كسايند پس جبرئيل امين عرض كرد: پروردگارا كيانند

 

تَحْتَ الْكِساَّءِ فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ

 

در زير كساء؟ خداى عزوجل فرمود: آنان خاندان نبوت و كان رسالتند:

 

هُمْ فاطِمَةُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها فَقالَ جِبْراَّئيلُ يا رَبِّ اَتَاْذَنُ لى اَنْ

 

آنان فاطمه است و پدرش و شوهر و دو فرزندش جبرئيل عرض كرد:

 

 پروردگارا آيا به من هم اذن مى دهى

 

اَهْبِطَ اِلَى الاَْرْضِ لاَِكُونَ مَعَهُمْ سادِساً فَقالَ اللَّهُ نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَكَ

 

كه به زمين فرود آيم تا ششمين آنها باشم خدا فرمود: آرى به تو اذن دادم

 

فَهَبَطَ الاَْمينُ جِبْراَّئيلُ وَقالَ السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ الْعَلِىُّ

 

پس جبرئيل امين به زمين آمد و گفت : سلام بر تو اى رسول خدا، (پروردگار) علىّ

 

الاَْعْلى يُقْرِئُكَ السَّلامَ وَيَخُصُّكَ بِالتَّحِيَّةِ وَالاِْكْرامِ وَيَقُولُ لَكَ

 

اعلى سلامت مى رساند و تو را به تحيت و اكرام مخصوص داشته و مى فرمايد:

 

وَعِزَّتى وَجَلالى اِنّى ما خَلَقْتُ سَماَّءً مَبْنِيَّةً وَلا اَرْضاً مَدْحِيَّةً وَلا

 

به عزت و جلالم سوگند كه من نيافريدم آسمان بنا شده و نه زمين گسترده و نه

 

قَمَراً مُنيراً وَلا شَمْساً مُضَّيئَةً وَلا فَلَكاً يَدُورُ وَلا بَحْراً يَجْرى وَلا

 

ماه تابان و نه مهر درخشان و نه فلك چرخان و نه درياى روان و نه كشتى در

 

فُلْكاً يَسْرى اِلاّ لاَِجْلِكُمْ وَمَحَبَّتِكُمْ وَقَدْ اَذِنَ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَكُمْ

 

جريان را مگر براى خاطر شما و محبت و دوستى شما و به من نيز اذن

 

داده است كه با شما

 

فَهَلْ تَاْذَنُ لى يا رَسُولَ اللَّهِ فَقالَ رَسُولُ اللَّهِ وَعَلَيْكَ السَّلامُ يا

 

در زير كساء باشم پس آيا تو هم اى رسول خدا اذنم مى دهى ؟

 

رسول خدا(ص ) فرمود و بر تو باد سلام اى

 

اَمينَ وَحْىِ اللَّهِ اِنَّهُ نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَكَ فَدَخَلَ جِبْراَّئيلُ مَعَنا تَحْتَ

 

امين وحى خدا آرى به تو هم اذن دادم پس جبرئيل با ما وارد در زير

 

الْكِساَّءِ فَقالَ لاَِبى اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَوْحى اِلَيْكُمْ يَقُولُ اِنَّما يُريدُ اللَّهُ

 

كساء شد و به پدرم گفت : همانا خداوند بسوى شما وحى كرده و مى فرمايد:

 

((حقيقت اين است كه خدا مى خواهد

 

لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً فَقالَ عَلِىُّ لاَِبى

 

پليدى (و ناپاكى ) را از شما خاندان ببرد و پاكيزه كند شما را پاكيزگى كامل ))

 

على عليه السلام به پدرم گفت :

 

يا رَسُولَ اللَّهِ اَخْبِرْنى ما لِجُلُوسِنا هذا تَحْتَ الْكِساَّءِ مِنَ الْفَضْلِ عِنْدَ

 

اى رسول خدا به من بگو اين جلوس (و نشستن ) ما در زير كساء چه فضيلتى

 

(و چه شرافتى ) نزد

 

اللَّهِ فَقالَ النَّبِىُّ وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّاً وَاصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّاً

 

خدا دارد؟ پيغمبر(ص ) فرمود: سوگند بدان خدائى كه مرا به حق به پيامبرى

 

 برانگيخت و به رسالت و نجات دادن (خلق )

 

ما ذُكِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفيهِ جَمْعٌ مِنْ

 

برگزيد كه ذكر نشود اين خبر (و سرگذشت ) ما در انجمن و محفلى از محافل

 

 مردم زمين كه در آن گروهى از

 

شَيعَتِنا وَمُحِبّينا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَيْهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِكَةُ

 

شيعيان و دوستان ما باشند جز آنكه نازل شود بر ايشان رحمت (حق ) و فرا

 

گيرند ايشان را فرشتگان

 

وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ يَتَفَرَّقُوا فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَفازَ شيعَتُنا

 

و براى آنها آمرزش خواهند تا آنگاه كه از دور هم پراكنده شوند، على

 

 (كه اين فضيلت را شنيد) فرمود: با اين ترتيب به خدا سوگند ما

 

وَرَبِّ الْكَعْبَةِ فَقالَ النَّبِىُّ ثانِياً يا عَلِىُّ وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّاً

 

رستگار شديم و سوگند به پروردگار كعبه كه شيعيان ما نيز رستگار شدند،

 

 دوباره پيغمبر فرمود: اى على سوگند بدانكه مرا بحق به نبوت

 

وَاصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّاً ما ذُكِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ

 

برانگيخت و به رسالت و نجات دادن (خلق ) برگزيد ذكر نشود اين خبر

 

(و سرگذشت ) ما درانجمن ومحفلى از محافل

 

اَهْلِ الاَْرْضِ وَفيهِ جَمْعٌ مِنْ شيعَتِنا وَمُحِبّينا وَفيهِمْ مَهْمُومٌ اِلاّ

 

مردم زمين كه در آن گروهى از شيعيان و دوستان ما باشند و در ميان

 

آنها اندوهناكى باشد جز

 

وَفَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ وَلا مَغْمُومٌ اِلاّ وَكَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَلا طالِبُ حاجَةٍ اِلاّ

 

آنكه خدا اندوهش را برطرف كند و نه غمناكى جز آنكه خدا غمش را بگشايد

 

و نه حاجتخواهى باشد جز آنكه

 

وَقَضَى اللّهُ حاجَتَهُ فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَسُعِدْنا وَكَذلِكَ

 

خدا حاجتش را برآورد، على گفت : بدين ترتيب به خدا سوگند ما كامياب

 

 و سعادتمند شديم و هم چنين

 

شيعَتُنا فازُوا وَسُعِدُوا فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَرَبِّ الْكَعْبَة


 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم و لعن اعدائهم اجمعین

 

 برو به ادامه مطلب واسه هممون مفیده...

 

ادامه نوشته

بت های قلبت رو بشکن تا زندگیت متحول بشه

 

بت های همیشگی

 

 قلبت رو بشکن

 

بت های قلبت که به پرستش اون ها عادت کردی

 

همین که اومدی تو این صفحه یعنی قابل رشد هستی

 

میدونی تعریف کلی بت چیه :

 

بت هر چیزی است که به جای خدا

 

اون رو در مـدیـریـت دنـیـا

 

مـوثـر بـدونی و لحظه ای یا بیشتر

 

فکر میکنی کاری ازدستش بر میاد

 

یک انسان وقتی برای تو بت میشود ، که فکر

 

 میکنی همان کار آیی های خدا را دارد

 

 خوندن این مطلب زندگیتون رو متحول می کنه

 

  البته اگر دنبال تحول باشین

 

  

 پس حتما برو به ادامه مطلب که خیلی مفیده

 

ادامه نوشته

توجه به همسر، ضمانت خوشبختی

 


چندی پیش سوار تاکسی بودم. راننده تاکسی مرد محترمی بود که حدود ۶۰ سال سن داشت.

 

با این وجودبسیار سر حال و شاد بود. او با همه مسافران خوش اخلاق بود

 

و با نرمی و شادی برخورد می کرد

 

یکی ازمسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که معمولا خسته‌کننده است او

 

چطور می‌تواند شاد و سرحال باشد.جواب آقای راننده واقعا برایم جالب بود.

 

او گفت که رمز موفقیت در زندگی را یافته است.

 

مسافران مشتاقانه پرسیدند این رمز چیست؟

 

و او گفت من چهار فرزند دارم. دو دختر و دو پسر که همه تحصیل کرده هستند

 

در حالی که هرگز به درس و مشق آنها رسیدگی نکرده‌ام.

 

او گفت رمز موفقیت او این بوده که

 

همیشه بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص می‌کرده.

 

رمز موفقیت او این بود که فقط و فقط نیازهای همسرش را برآورده می‌کرده

 

و به او محبت و توجه زیادی داشته است. او گفت همسرش را همیشه خوشحال و

 

راضی نگه می‌داشت و در عوض همسرش همیشه پر انرژی بوده و با تمام

 

قوا به بچه‌ها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی می‌کرده است.

 

او می‌گفت زن‌ها توانایی‌های موازی دارند و

 

می‌توانند چند کار را در منزل با هم مدیریت کنند.

 

کافی است آنها را راضی و خوشحال وتحت توجه و محبت

 

کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بر بیاید.

 

او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید

 

می‌توانید با ارامش به کارتان رسیدگی و با خوشبختی زندگی کنید.

 

چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد.

 

به نظر من حق با اوست. رمز موفقیت او می‌تواند رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد.

 

برگرفته شده از مطلب روانشناسی

 

شب اول قبر

 

شب اول قبر به روایت شاهد زنده

 

re335 شب اول قبر به روایت شاهد زنده

 

علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل

کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی»

می‏گفت:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها

(سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد.

 

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و جداً ناراحت

بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد

که همه حاضران به گریه افتادند.

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد:

من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید

واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند،

ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر

مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی

قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و

دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه

بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را

برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای

سرش سفیده شده است.

 

پرسیدند چرا این طور شده‏ ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو

نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم

آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم

شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد،

سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن

عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.

تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من

امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن

به سوی آسمان زبانه می‏کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه

موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل

تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا

این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه

با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی

(علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب

تشیع، اعتقاد پیدا کرد.

قصاب وزن همسایه عاقبت شوم بدحجابی

 

یکی از قضات دادگستری نقل می‌کند:

 


در یوسف آباد تهران، خانواده‌ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و

 

 همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی‌کرد. روزی طبق معمول،

 

 مرد به اداره می‌رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه‌ها به قصد خرید

 

 گوشت، از خانه بیرون می‌رود.

 

پس از گذشت چند ساعت، بچه‌ها از بازی خسته شده و شروع به گریه

 

می‌کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه‌ها طول می‌کشد. مرد خانه،

 

سراغ همسر خود را از بچه‌ها می‌گیرد و بچه‌ها می‌گویند که مادر برای

 

خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله

 

می‌رود و پرس و جو می‌کند؛ ولی قصاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.

 

آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی

 

می‌رود و جریان را تعریف می‌کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ

 

قصاب رفته و از وی پرسش می‌کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار

 

بی‌اطلاعی کرد.

مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان

 

 را پس از ذبح به آن جا می‌بردند، رفتند.


 

هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می‌یابند که موها، موی گوسفند

 

 نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند.


 

سرانجام با پی‌گیری‌های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که:

 

این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی‌کرد و سر و سینه

 

 خود را نمی‌پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به

 

مغازه آمد

 

 به گونه‌ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا به وادار کرد کامی

 

از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و

 

به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی

 

 پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی

 

که در دست داشتم او را تهدید کردم

 

  و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می‌لرزید، اما چاره‌ای

 

 نداشت.

 

در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که

 

 کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها

 

نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و

 

فروختم و استخوان‌ها را نیز در فلان منطقه خاک کردم.


این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر

 

 نمی‌کرد که بدحجابی می‌تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد

 

 

و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد

 

و نیز چنین

 

 عواقبی برای قاتل خود در پی داشته باشد.

 

داستان زندگی مارال

 

  گفتگو با مارال یکی از کارگران جنسی ایرانی در اروپا

 

 

مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که

 

 

در خارج از کشور به عنوان کارگر

 

 

 جنسی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی،

 

 

اجتماعی، سیاسی و خانوادگی هرساله

 

 

 از ایران دختران و زنان بسیاری به

 

 

خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد

 

 

دخترانی که به نام ازدواج، کار یا ...

 

 

توسط خانواده هایشان به فروش میرسند

 

 

و یا بوسیله باندهای کودک ربا به

 

 

خارج از کشور آورده میشوند را افزود.

 

 

بدشانس ترینشان پس از تجاوزهای

 

 

مکرر، زنده زنده به قاچاقچیان اعضای

 

 

 بدن فروخته میشوند و آنها که زنده

 

 

میمانند سرنوشت چندان بهتری ندارند.

 

 

یک حکایت واقعی

 

بروادامه مطلب....یادتون نره هاااااااااا

 

 

ادامه نوشته

همه چهار زن دارند

 

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه

بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای

خوشمزه پذیرایی می کرد.. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش

دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که

روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

 

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت .

او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد

در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره

کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

 

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل

اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا

مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما

مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود

 حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

 

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به

زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ،

چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند .

 

اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

 

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام

و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت

من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

 

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از

تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

 

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

 

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی

دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا

گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!"

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد

 

در همین حین صدایی او را به خود آورد

 

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود

که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد

.غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و

نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام

گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم

 

زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن

او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند

وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

 

زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و

عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف

تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما

ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد

اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

زنی از اهالی درد

 

 

این داستان واقعی ست...

 

شاید برای تو اتفاق افتاده... یا برای همه زنانی که

 

می خواستند

 

بمانند

 

و با زنانگی شان مدارا کنند.

 

برو ادامه مطلب.....یادت نره هااااااا

 

ادامه نوشته

داستان رسول ترک آزادشده ی ابی اعبدالله  

 

 

 

برو به ادامه مطلب....

 

ادامه نوشته

پدری مهربان

 

من عاشق این پدر شدم. واقعا درک و فهمش قابل ستایشه،
 
اين خانواده مهربان در شهري کوچک و سنتي در جنوب آلمان
 
زندگي ميکنند . پسر 5 ساله اين خانواده بخاطر بيماري پوستي
 
که در ناحيه پاها دارد مجبور است دامن بپوشد.

 

 

به گفته آقای "نیلز پیکرت" پدر پسر 5 ساله : پسرم همیشه
 
از پوشیدن دامنهای زنانه خجالت ميکشيد و علت آن طعنه و
 
تمسخر دوستان و کودکان هم سن و سالش در مهد کودک بود.

پدر مهربان خانواده براي اينکه به او کمکي کرده باشد تصميم
 
گرفت همراه با پسرش لباس زنانه بپوشد و پا به پای او در
 
 خیابان قدم بزند ، او با این اقدام سعي دارد عشق و همبستگي
 
عمیقش را به پسرش نشان دهد.

"نیلز پیکرت" در ادامه ميگويد: درک اين مسئله براي او و
 
خانواده اش بسيار ساده است و مهم نيست که اين تصميم
 
خنده دار و يا احمقانه جلوه کند .او مي افزايد نگاه خيره مردم
 
اصلا برايش اهميتي ندارد و تنها مسئله مهم اين است که او
 
الگوي پسرش باشد.

وي ميگويد اگرچه مردم مذهبي و سنتي اين شهر او را به
 
ديد يک ديوانه نگاه ميکنند اما از اينکه فرزندش را شاد ميکند
 
 خوشحال است. وي معتقد است نميتوان از بچه هايي در اين
 
سن انتظار داشت مسائل را درک کنند و آنها براي انجام هرکاري
 
 احتياج به يک الگو دارند تا بتوانند مثل او رفتار کرده و
 
نتيجه مورد انتظار بزرگترها را برآورده کنند.
 

 

عشق واقعي

 

 

برو به ادامه مطلب....

 

ادامه نوشته

بهشت زهرا

 

 

 

ماجراهای باور نکردنی از غسالخانه

 

 بهشت زهرا (س)

 

 

برو ادامه مطلب.....

 

ادامه نوشته

لحظه های ناب با شیطان

 

 

در روستایی از روستاهای اصفهان شخصی مریض شد و به حال مرگ افتاد،

 از عالم و زاهد روستا خواستند، بر سر بالینش بیاید و به او تلقین بگوید.

وقتى که وی برسر بالین محتضر آمد، به او گفت: بگو «لا اله الاّ اللّه»

تا محتضر مى گفت: لا اله الا اللّه «نیست خدائى جز خداى یگانه»

از گوشه اتاف صدایى بلند مى شد که مى گفت: صدق عبدى

 «بنده من راست مى گوید»

تا محتضر مى گفت: یا اللّه از گوشه اتاق صدایى مى آمد، لبیک عبدى.

آن عالم تعجب کرد و گفت: تو کیستى که او «یا اللّه»

مى گوید و تو لَبَیک مى گوئى؟

گفت: من خداى او هستم و او بنده خالص من است. و سال ها است

که من را اطاعت مى کند و یک عمر است که مرا مى پرستد.

آن عالم گفت: مگر تو کیستى؟

گفت: من شیطان هستم «1»

آرى حقیقت این است که خدای این شخص شیطان بوده است و او یک

عمر از صبح تا شب به میل شیطان زبانش، چشمش، دست و پایش و...

را حرکت داده است. و در این نَفَسِ آخر پرده عقب رفته و واقعیت

روشن شده است تنها راه مبارزه با شیطان اطاعت و پیروی

از خداوند مهربان است همان گونه که خداوند می فرماید:

 

و هر که از یاد خداى رحمان روى گردان شود شیطانى بر او

مى‏ گماریم که همراه و دمساز وى گردد. و آن ها «شیاطین»مردم را از

 راه حقّ باز مى ‏دارند ولى مردم گمان مى‏ کنند که هدایت یافته‏ اند


 

شیطان پرست

 

منابع در :1: به نقل از عالم بزرگوار صاحب منتخب التواریخ مرحوم حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ محمد

هاشم خراسانى رضوان اللّه تعالى علیه فرمود و ایشان هم از استادشان مرحوم سید على حائرى در کتاب

سلسه داستان های آیه به آیه قران مجید جلد اول داستان های سوره حمد


2: وَمَن یَعْشُ عَن ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیّضْ لَهُ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ* وَإِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِیلِ وَ

یَحْسَبُونَ أَنَّهُم مُّهْتَدُون‏«زخرف آیه 36 و37

 

داستان واقعی(درباره زنان بیوه و یا مطلقه)

 

 

پسر عمه م خواستگارم بود

بدجوری منو میخواست

با اینکه همه چیز من معمولی بود ولی دیوونه وار منو میخواست.

اون موقع دانشجوی سال آخر مدیریت بود و من یه دختر سر به هوا

تا اینکه. . .من دیدمش.برادر دوستم رو.و عاشقش شدم.

مسیر رابطه ی ما خیلی با سرعت پیش رفت

اون موقع ازین دوستی و این مسخره بازیای الان نبود. . .عقد کردم

دوران نامزدی بودم. . .تصادف کرد. . .مرد!!!!

به همین سادگی!!!من بیوه شدم اما فاجعه وقتی 

 اتفاق افتاد که فهمیدم باردارم. . .

توی دوره ای که باکره بودن یه دختر توی عقد نشانه ی 

 حیای اون دختر بود من باردار شده بودم

یه طوری بود اون زمان که انگار رو/سپی گری کرده بودم!!!

بابام خونه رو عوض کرد و ازون شهر رفتیم و از طریق مادرم 

 گفت که باید بچه رو بندازم!!!

4ماهه بود ولی انقدر شوهر سابقم رو دوست داشتم که 

 نمتونستم تنها یادگار اونو از بین ببرم!!!رفتم امام رضا به ضریحش  

چنگ زدم و گفتم:من کار حروم نکردم.این بچه رو برام حفظ کن.

دقیقا 21 مرداد سال 80 من توی 19 سالگی مادر شدم!!همون  

پسر عمه م که میگفت عاشقمه اومد خواسگاریم. . .

وقتی اومد خواسگاری من که حتی خود بابام بهش گفت

 

 بعدا پشیمون میشی. . . با من ازدواج کرد.

از همسر مرحومم یه پسر 11 ساله دارم و از اون مرد که

الان همه ی زندگی منه یه دختر 6 ساله!!!

روز اول بهش گفته بودم:هرگز بچه دار نمیشم قبول کرده 

 بود ولی بعد انقدر تحت تاثیر خوبیاش قرار گرفتم که  

خودم مریم رو به دنیا آوردم

 

ما یه خواواده ی خوشبخت 4 نفری داریم.نمیگم مشکل نداریم

ما هم مثل همه ی زن و شوهر ها دعوا میکنیم.قهر میکنیم.

گاهی صرفه جویی میکنیم.لجبازی میکنیم. . . 

اما در کل همدیگه رو دوست داریم

چند روز قبل یه بحث آزاد بود در مورد زنان مطلقه. . . 

جواب های بعضی دوستان بهش اشک تو چشمام آورد

 من هم یه زن بیوه بودم ولی توی ایران زن های مطلقه

 اکثرن زن های مظلومی هستند.

دلم گرفت یه سری جوون بیست و چند ساله میان و فتوی میدن  

که برای فروکش کردن هوس برید با امثال ما ازدواج کنید . . .

در مورد ما چی فکر کردید؟

اینکه ما تشنه ی یه رابطه ی جسمی هستیم. . .

 

یا اینکه به هر دلیلی جدا شدیم و با /کره نیستیم

 شدیم یه مجرای فاضلاب!!!

آیا پیامبر این طوری بود؟زن صیغه میکرد برای میل جنسی

 و بعد که فروکش میکرد رهاش میکردن؟

÷یامبر خدا گفته با زنان خود به نیکی رفتار کنید

پیامبر خدا گفته :من از تمام دنیا سه چیز را دوست

دارم:عطر را زن را و نماز را

 

داستان شگفت ‌انگیز زنی که در اثر یک حادثه محجبه شد

 

  

برو به ادامه مطلب....

 

ادامه نوشته

یه داستان ... { وقتی خوندم واقعا خیلی ناراحت شدم

 

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک

 

خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش

 

 را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای

 

سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

 

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

 

بی انظباطش باهاش صحبت کنم

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد



و آرام گفت :خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر

 

ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم

 

 که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر

 

خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...



اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که

 

 من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

حیای چشم

 

 

در تفسير روح البيان نقل شده است : در شهرى سه برادر بودند

 كه برادر بزرگ ده سال مؤ ذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان

 مى گفت ، و پس ‍ از ده سال از دنيا رفت . برادر دومى هم چند سال

اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايان رسيد. به برادر سومى

گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطع شود،

 قبول نمى كرد.


گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد! گفت :

صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى شوم .


پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ، ولى در مناره

حاضر نيستم . علت را پرسيدند، گفت : اين مناره جايى است كه دو

برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر

بزرگم بالاى سرش ‍ بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان جان دهد،

مرا از اين كار نهى مى كرد.


برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت . براى يافتن علت اين

مشكل ، خداوند به من عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم

 كه در عذاب بود.

گفتم : تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان

 مرديد؟ گفت : زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائى نگاه به

 ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان

 را به خود مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ، براى همين

عمل شوم ، بدعاقبت و بدبخت شديم .

 

منبع: یکصد موضوع ۵۰۰ داستان ، مولف:سید علی اکبر صداقت

زندگی موفق

 

مردی به پدر همسرش گفت :

 


- عده بی شماری شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید

 

تحسین می کنند . ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید ؟


 

پدر با لبخندی پاسخ داد :

 


- هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که

 

کرده مورد انتقاد قرار نده . همواره

 

 این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط

 

ضعفی که دارد نتوانسته

 

 شوهری بهتر از تو پیدا کند .

 


همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند .

 

 بسیاری از مردم می ترسند

 

 وجهه خود را از دست بدهند . بطور کلی ، وقتی شخصی

 

مرتکب اشتباهی می شود

 

به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد .

 

این آغاز نبرد است .

 

ما باید همیشه به یاد داشته باشیم که وقتی انگشتمان

 

 را بطرف کسی نشانه

 

می رویم چهار انگشت دیگر خود ما را نشانه گرفته اند .

 

اگر ما دیگران را ببخشیم ، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند

 

داستان کوتاه و عبرت آموز توبه

 
 
صدای وحشتناکی به گوش رسید و شدت برخورد خودرو به درخت

توجه همه رو جلب کرد ،مرد به ارامی چشمهاش رو باز کرد،هنوز گیج

ومنگ بود اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که چیزی یادش

 نمی یومد کمی فکر کرد،اها یادش اومد ، داشت میرفت که اسبابهای

مستاجرهاش رو بریزه توی خیابون اخه بی انصافها ۵ ماه بود که کرایه

خانه اشان رو نداده بودندخوب به من چه که پدرشون مرده،

مرده که مرده،من که خدا نیستم،توی همین فکرا بود که کنترل

ماشین از دستش در رفته بود زد به یک درخت.ولی...

 عجیب بود ، نه دردی نه هیچ چی دیگه ای حس نمیکرد یه حس

غریبی وجودش رو فراگرفت که ناگهان همه چی زیرو رو شد.اسمون

باز شد وچندین فرشته که تا بحال تعریفشون رو هم نشنیده بود

 بسرعت به اسمون بردنش .هیچ کاری نتونست بکنه .بخودش که

 اومد وسط یک صحرا لخت و عور ایستاده بود صحرایی خشک

و خالی و ساکت و پر از وحشت قلبش داشت از توی سینش میزد

 بیرون یک بارکی صدها پرده مثل پرده های سینمااز اسمون افتادن

پایین به هر کدوم که نگاه میکرد یک فیلمی از کاراش رو میدید..

سرش رو انداخت پایین یه صدای اومد مثل رعد ،نگاه کن و ببین

اعمال سیاهت رو.سرش خودبخودبالا اومد،پول نزول

دادناش ،رشوه دادناش،حق و ناحق کردناش،کلاه

برداریهاش،پول رو پول جمع کردناش .صدا دوباره بگوشش

 رسید: ای ادمیزاد مگر تو را فرمان به نیکی عدل انصاف و

مروت نکردیم،پس چه شد،لال شده بود گنگ شده بود کور

 شده بود صدا دوباره خواندش:از انچه اندوختی کمک بخواه،

 انها را واسطه کن،شفیعانت را صدا کن،هیچ کاری از دستش

 بر نیومد .همه چی دقیق دقیق بود .به دستها و پاهاش

زنجیرزدن وکشان کشان بردنش.روبروش دری بود بزرگ .

بازش که کردن نعره های اتش رو شنید .به خانه ای که برای

 خودت ساختی خوش امدی.بیهوش شد .بند بند

وجودش از ترس میلرزید.اهسته گفت :خدایا مرا ببخش.ببخش.

مرا به دنیا بازگردان تا کار نیک انجام دهم و انچه تو خواهی شوم .

صدا امد :درگاه ما درگاه بخشش و کرامت است اما ایا تو تنها یک کار

 تنها یک کار نیک کرده ای که از ما انتظار گذشت داشته باشی.به

 فکر فرو رفت .تنها چند قدم تا رسیدن به در دوزخ فاصله بود

خدایا خدایا کمکم کن.

یادش امد:گهگاهی که به مادر پیرش سری میزد،هنگام

 

 

رفتن مادرش با اشک میگفت:بخدا سپردمت پسرم.

 

 

ناگهان جرات یافت و فریاد زد مادرم مادرم او مرا دعا کرد و

 

 

به تو سپرد.همه چیز از حرکت ایستاد .او را برگردانید او را به

 

 

 دنیا برگردانید و دوباره فرصت دهید.فرشتگان عرش یک صدا

 

 

گفتند :بار خدایا این صدمین بار است که او به این دنیا امده

 

 

 و بفر مان تو بازگردانده میشود.ندا امد: بازش گردانید :به

 

 

کرامتم سوگند من به دو دلیل بازش گرداندم.درگه ما

 

 

درگه مهر وبخشش است /دعای خیر مادرش. او را به دنیا

 

 

بازگردانید و انچه گذشت را از یادش ببرید.راننده امبولانس

 

 

 با تعجب به مردزخمی نگاه میکرد وباورش نمیشد که بعد از

 

 

ده دقیقه نفس نکشیدن او زنده شده.مرد در حال نیمه

 

 

هوشیاری با خود فکر میکرد ،امروز رو که مستاجرام شانس

 

 

اوردن ولی فردا که خوب شدم حتما اسبابهاشون رو میریزم تو کوچه.

 

دیگران را قضاوت نکن

 

 

برو به ادامه مطلب...

 

ادامه نوشته

نامه جالب حضرت امام خمینی (ره)به همسرش

امام ره

برو به ادامه مطلب.....
ادامه نوشته

داستان عاشقی

 

برو به ادامه مطلب....

ادامه نوشته

عشق زمینی

 

بچه ها هر چی دوست دارید راجب این عکس بگید.

آیا با دوست دخترت ازدواج میکنی؟؟؟؟؟؟

 

آیا با دوست دخترت ازدواج میکنی؟؟؟

دوستی خیابانی‌ دختر و پسر ، معضل نخ نمای جامعه

 

برو به ادامه مطلب...براتون مفیده

 

ادامه نوشته

دختر 2ساله

 

 

مادر و پدری بی رحم او را دور انداختن تا بمیرد

 

 اما این دختر ۲ ساله بینوا نمیخواهد بمیرد .

این کودک 2 ساله بینوا نمیخواهد که بمیرد!! (+عکس) ، www.irannaz.com

 

 

برو ادامه مطلب......

 

 

ادامه نوشته

سوداگران مرگ در كمين زنان و دختران جوان

زهرا كريمي
عشق به لاغري و مانكن شدن چنان در وجود مهتاب رخنه كرده بود كه به گودال بزرگي كه در مسير زندگي اش پهن شده بود فكر نمي كرد!

 

 

 

 

برو به ادامه مطلب.....

ادامه نوشته

قدم زدن یک زن کاملا برهنه در اصفهان /+ تصاویر

به گزارش اروم نیوز به نقل از جوان امروز اواخر هفته پیش ساعت 21 شب در خیابان معراج اصفهان چند تن از اراذل اوباش پس از تجاوز به یک زن اورا با ماده ی مخدر شیشه از حالت طبیعی خارج کرده و او را با اندامی کاملا عریان در خیابان رها می کنند.
پس از گذشت حدود 10 دقیقه خانمی او را با چادر پوشانده و این زن توسط نیروهای انتظامی دستگیر شد.


عجب دوره زمونه ای شده خدایا به فریادمون برس مهدی جان آقای ما ظهور کن

^--^داستان كوتاه و آموزنده^--^

لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: می‌بایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند.

روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود. كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می‌آورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را كه درست نمی‌فهمید چه خبر است، به كلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد.

وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «كی؟»

- سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»

درشهر ما چه خبر

این داستان واقعی میباشد که واقعا در این دنیا چه خبره

 




چند وقت پيش با خانواده رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها
,, بجز ما افراد زيادي اونجا نبودن , 4 نفر
ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذامون رو سفارش داده بوديم كه ي جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد ,
البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم ,
بگذريم ...
شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به
همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و
همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت

اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,
بی زحمت به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,,

خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم
طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون
رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم,
اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با خانواده رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم ,
ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ! ... خیلی عجیب بود
از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول
با هم احوال پرسی كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده
همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم
همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو
ببينن كه بفهمن کسی حرفاشونو نمیشنوه ، داشتن با خنده باهم صحبت ميكردن , پيرزن گفت
كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز ي باقالي پلو با ماهيچه بخوريم
الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,,
پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت
سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده
,,

همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن اون كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ؟ ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا
ممنونم فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره ... همين
,,
همینجور که بدنم یخ کرده بود و چشمام خیس شده بود و میخواستم خودمو جمع کنم ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج
نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم
و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,


يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي
جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم
,,,,


واقعا راسته كه میگن خدا از روح خودش تو بدن انسان دميده


ای کاش که همه آدما اینقدر برای هم ارزش قائل باشن

.

زندان زنان

 

زندان زنان شهر ری تنها محل نگهداری مجرمان زن استان تهران است که جمعیت حاضر در آن حدود 1200 نفر می باشد . بیشترین جرم زنان در این زندان قاچاق مواد مخدر ، رابطه نا مشروع و مشارکت در قتل می باشد . در این زندان خدمات ویژه ای برای بانوان در نظر گرفته شده است که در مدت اقامت خود در زندان بتوانند راه تازه ای برای زندگی خود دست پیدا کنند .

 

برو به ادامه مطلب  ......

 

ادامه نوشته

با تنفر نسبت به مسلمانان بزرگ شدم اما شیفته زنان محجبه مسلمان بودم

من 6 سال پیش مسلمان شدم، در جامعه ای بهودی نشین زندگی می کردم، خیلی برایم سخت نبود که به حجاب کامل روی بیاورم، ولی اشخاص مختلف تلقی متفاوتی از ایمان دارند، آنان به زنان یهودی بیشتر از زنان مسلمان احترام می گذارند.

قبل از اینکه مسلمان بشوم، هر چند ما با نوعی تنفر نسبت به مسلمانان بزرگ شده ایم اما همیشه شیفته زنان محجبه مسلمان بودم، آنها را خیلی پاک و با وقار می دیدم، از نظر من آنها زیبایی خاص خودشان را داشتند.

نخستین چیزی که در گرایش به اسلام برایم الهام بخش بود، قرآن بود. خانواده من فکر می‌کردند که با این انتخاب خودم را محروم می‌کنم، چون در فرانسه زندگی می‌کردم و در آنجا حجاب کاملا ممنوع است. با پوشیدن روسری، شما نمی‌توانید به مدرسه و محل کار بروید و از بسیاری از زندگی‌های اجتماعی محروم می‌شوید. برای خانواده من بسیار سخت بود که ببینند من تنها به خاطر پوشدن لباس، زندگی‌ام را به لحاظ اجتماعی به خطر می‌اندازم. از نظر آنها لازم نبود که من مسلمان باشم و لازم نبود که با پوشیدن روسری مسلمانی خودم را نشان بدهم و کافی بود که تنها قلبا به آن ایمان داشته باشم. اما برای من این مسئله مهم بود چرا که در قرآن و بسیاری از سنت‌های پیامبر به اهمیت حجاب و شناخته‌شدن به عنوان مسلمان برای کسب احترام اشاره شده است. و من حاضر نبودم که آن را کنار بگذارم چرا که برای من چیزی بیشتر از پوشیدن لباس است.


داستان های زیبا و آموزنده

 

برو به ادامه مطلب.....

ادامه نوشته

عشق واقعی.

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت به او گفت پادشاه اهل معرفت است اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق  گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد  احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .

در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند .

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد  جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت .

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند .

بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی  چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار کردی؟

جوان گفت:  اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟

ظاهر اعمال افراد پس از مرگ

از شيخ بهايى نقل شده : ايشان روزى به قصد زيارت يكى از اهل حال كه در مقبره تخت فولاد منزل داشت ازاصفهان بيرون رفت . چون به خدمت آن شخص عارف رسيد و مشغول صحبت شدند، مرد عارف براى شيخ نقل كرد:
روز گذشته امر عجيبى در اين جا واقع شد كه من شاهد آن بودم ! قضيه چنين بود: ديدم جماعتى جنازه اى را آوردند و در فلان موضع دفن نمودند و رفتند،«موضع دفن را به شيخ بهايى نشان داد».
مى گويد: ساعتى نگذشت نا گاه بوى خوشى به مشامم رسيد كه از بوهاى عالم دنيا نبود! متحير شدم و از چپ و راست در صدد بر آمدمكه بدانم آن بو از كجا است .
ناگهان جوان خوش صورتى را ديدم كه در لباس سلاطين وصاحبان ثروت به جانب آن مقبره كه تازه صاحب آن را دفن كرده بودند در حركت است ،وقتى كنار قبر رسيد ناگهان داخل آن شد! زمانى نگذشت كه بوى زننده اى به مشامم رسيدكه در تمام عمر خود بدتر و گندتر از آن نديده بودم . به دنبال آن بر آمدم ديدم سگ سیاهی و بدهيبتى به سوى همان قبر در حركت است و داخل آن شد.
از اين قضيه تعجب كردم ! در فكر فرو رفتم و متحير بودم . ناگاه ديدم آن جوان كه اول داخل قبر شده بودبا لباسهاى پاره پاره و بدن مجروح و خون آلود بيرون آمد! از همان راهى كه آمده بودشروع به رفتن كرد. من از خود را به او رسانيدم درخواست و التماس نمودم كه حقيقت اين امر را برايم بيان كند. گفتم : تو كيستى ؟ آن سگ چه بود و چرا داخل قبر شديد؟ چرابيرون آمدى و بدنت مجروح شده است ؟
در جواب گفت : من اعمال نيك اين ميت بودم ! ماموريت داشتم با او رفاقت نمايم ، آن سگ سياه و بدهيبت ، اعمال زشت و ناصالح اوبود كه وارد قبر شد! گفتم : اين جا، جاى من است ! تو از قبر بيرون برو. آن هم گفت : اين جا، جاى من است و تو بيرون برو! اما چون اعمال بد او بيشتر بود آن سگ غالب شد ومرا مجروح و لباسهايم را پاره كرد و با اين وضع كه مى بينى از قبر بيرون نمود وخودش تا روز قيامت رفيق و همنشين او شد.

"خزينة الجواهر، ص 541 با تغييراتى در عبارت "

دوست داشتن

 

شبی که همسرم از من خواست با یه خانوم دیگه برم بیرون!!!

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.

iranalive | ایران الایو
 
برو ادامه مطلب..................
ادامه نوشته

زنی از ترکیه

 


در زمان طاغوت زنی از کشور ترکیه که در فسق و فساد به نام بود برای اجرای یک نمایش در ایران به فرودگاه مهرآباد تهران وارد شد و جمعیت فراوانی به استقبال این زن آمدند.یک روز که برای او برنامه گردش می‌گذارند همین طور که در خیابان های تهران گردش می کند زنی را با چادر می‌بیند و می‌گوید: این زن چرا این طوری است؟ می گویند: این خانم چادر به سر دارد. می گوید این چیه روی سرت انداختی؟ پاسخ می‌دهد این حجاب من است. می‌گوید:‌ آیا می‌شود یک دقیقه به من بدهی تا به سرم بیاندازم؟ پاسخ می‌دهد نه من که نمی توانم چادرم را در انظار عمومی از سرم بردارم این جا نمی‌شود.

می‌گوید:‌ کجا می‌توانم این چادر را به سر کنم؟ پاسخ می‌دهد باید به جایی برویم که در دید نامحرم نباشیم. به جای مخصوصی می‌روند و این خانم ایرانی چادرش را به آن زن می‌دهد که به برهنگی و فساد مشهور بود. و او چادر را بر سر می‌اندازد و می‌گوید: عکس من را بیندازید تنها لحظه‌ای که در زندگی احساس آرامش کردم همین لحظه بود که در چادر بودم. عکس این خانم را با همین چادر در تمام مجلات زن زمان طاغوت منتشر کردند.(:كتاب حجاب در عصر ما).


زن بدکاره

 

زن بدکاره شعرانه زن بدکاره ای بود که در بصره زندگی می کرد وچندین نفر فاسد مثل خودش همیشه همراه او بودند .یک روز که شعرانه با همراهانش در بصره از جایی می گذشتند دیدند مردم یکی پس از دیگری به داخل خانه ای می روند . شعرانه به یکی از همراهان گفت برو ببین چه خبره اولی رفت ولی برنگشت دومی رفت باز هم برنگشت تا نفر آخر... شعرانه خودش داخل خانه شد تا بفهمد چه خبر است . وقتی وارد شد دید کسی روی منبر رفته وبرای مردم صحبت می کند شعرانه به این جا ی سخن او رسید که گفت : ای خانم ها وای آقایان اگر به اندازه ی شعرانه هم گناهکار باشید باز هم از خدا ناامید نشوید . اگر توبه کنید خدا شما را می بخشد . شعرانه با خود گفت عجب, کار من به جایی رسیده که ضرب المثل شده ام "همان جا تصمیم خودش را گرفت توبه کرد توبه ی واقعی و او بعد از مدتی از بزرگان بصره شد که خودش کلاس درس راه انداخت وبا این جمله آن سخنران تغییر کرد وجزء خوبان قرارگرفت.

داستان واقعی

 

داستان واقعی اکرم زن ۳۴ ساله٬پرستار

 

 و مادر ۲فرزند و همسرش بهزاد

 

 

بروادامه مطلب که خیلی عبرت آموزه .......

 

ادامه نوشته

شفای رزمنده

 

رزمنده ای که هشت روز در سردخانه بود

 

 

برو ادامه مطلب....

ادامه نوشته

زورگیری

با دقت بخوانید ..............یک حادثه واقعی همراه با توصیه های یک پلیس برای امنیت شخصی
 
برو ادامه مطلب............
ادامه نوشته

حجاب آرامش خانواده...

 
نمی دونست چی بگه آخه خودش تو دوران جوانی همین کار
 
 
را با یه خانواده انجام داده بود. مردی را که نامزد داشت با هزار
 
 
مدل آرایش و عریانی به سمت خودش کشیده بود، وقتی هم که
 
 
به او ایراد گرفته بودند جلوی مرد نامحرم این قدر با آرایش و زیبایی
 
 
دروغین وارد نشو، چون ممکنه باعث سردی زندگی یک زوج بشوی؛
 
 
 می گفت:


به من چه زندگی اونا سرد میشه، من نمی تونم به خاطر دیگران
 
 
 به خودم سخت بگیرم. غافل از این که در زندگی اجتماعی
 
 
باید به خاطر دیگران و مصالح مهمتر از بعضی چیزها چشم پوشی کرد.


حالا سر دختر نامزد شده اش همین بلا آمده بود،
 
 
 نامزد دخترش با کسی دیگر آشنا شده بود و به دختر خانم
 
 
گفته بود دیگر نمی خواهد او را ببیند.دختر خیلی گریه می کرد
 
 
 اما این گریه برای مادر یاداور خاطراتی بود که بیست سال
 
 
 پیش اتفاق افتاده بود و حالا به جای این که ناراحت بهم
 
 
خوردن زندگی دخترش باشد عذاب وجدان گرفته بود که واقعا
 
 
 اگر در آن زمان با حجاب و عفت بودم و زندگی کسی
 
 
 را بهم نمی زدم حالا دخترم این رنج را متحمل نمی شد.
 
 
 و تازه به این حرف رسیده بود که بعضی از عذاب گناهانمان را در همین دنیا باید بکشیم .

 
بله خواهر عزیز مردان چون به محرک های چشمی حساسند
 
 
وقتی خانمی آرایش کرده و بی حجاب را می بینند با همسر
 
 
خودشان مقایسه می کنند، و این باعث سردی بین همسران
 
 
 میشود و در بعضی موارد منجر به طلاق خواهد شد
 
 
 که زنان خود باید مراقب چنین مسائلی باشند؛
 

هر چند خداوند مردان را از نگاه کردن به نامحرم نهی کرده است
 
 
 اما جوان است و در این جامعه رفت و آمد می کند نمی تواند که
 
 
 چشمانش را دائما ببندد و دلش هم که از سنگ نیست؛ چقدر
 
 
 خوب است که خود خانم ها برای استحکام خانوداه، پوشش
 
 
خودشان را رعایت کنند؛ که بی حجابی یکی از معضلات
 
 
 فروپاشی خانواده هاست، هرچند دختر و یا خانمی که آرایش
 
 
می کند و بی حجاب است چنین قصدی نداشته باشد.
 



توبه مرد آهنگر...

سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت: "واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگیت بد تر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده".
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیری بسازم. می دانی چطور این کار را می کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست."
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم می رسد، نمی تواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. می دانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."

باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:

خدای من!
از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی، به خود بگیرم.
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده.
هر مدت که لازم است، ادامه بده،
اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن."

چادر نورانی...

ابن شهر آشوب و قطب راوندی روایت کرده اند : که : روزی حضرت علی علیه السلام

محتاج به قرض شد و چادر حضرت فاطمه علیها سلام را به نزد مرد یهودی که نامش زید

بود ، رهن گذاشت و مقداری جو از از او قرض گرفت . یهودی آن چادر را به خانه برد و در

اتاقی گذاشت . وقتی که شب شد ، زن یهودی به آن اتاق رفت و ناگهان نوری دید که از

آن چادر ساطع است و تمام اتاق را روشن کرده است. وقتی که زن آن حالت عجیب را

مشاهده کرد ، به نزد شوهرش رفت و آنچه دیده بود ، نقل کرد. یهودی به سرعت به

طرف آن اتاق رفت و دید شعاع چادر آن بانوی عصمت و طهارت مانند ماه شب چهارده

خانه را روشن کرده است. یهودی با مشاهده این حالت تعجبش زیاد شد با زنش به خانه

خویشان خود رفتند و ماجرا را تعریف کردند. آن ها نیز از نزدیک این واقعه را مشاهده

کردند.

از برکت نور چادر فاطمه علیها سلام ، هشتاد نفر از آن یهودی ها مسلمان شدند.

برگرفته از کتاب : فاطمه رابهتر بشناسیم اثر قربانعلی مهری املشی

ملابس للصلاة

متن شکایت مردی از همسرش...

بخوانید تا معلوم شود اوضاع حاضر ، زنان را به چه موجوداتی درآورده است.

در نامه چنین نوشته است :

" زنم در موقع خواب به یک دلقک درست و حسابی مبدل می گردد . موقع خواب برای

اینکه موهایش خراب نشود یک کلاه توری بزرگ به سرش می بندد . بعد لباس خواب

می پوشد. در این موقع است که جلو آئینه میز توالت می نشیند و گریم صورتش را با

شیرپاک کن می شوید . وقتی رویش را برمی گرداند احساس می کنم او زن من نیست

زیرا اصلا شکل سابق را ندارد . ابروهایش را تراشیده و چون مداد ابرو را پاک کرده بی ابرو

می شود . از صورتش بوی نامطبوعی به مشام من می رسد زیرا کرمی که برای چین و

چروک به صورتش می مالد بوی کافور می دهد و مرا یاد قبرستان می اندازد. کاش کار به

همین جا ختم می شد ، ولی این تازه مقدمه کار است. چند دقیقه ای در اتاق راه می

رود و جمع و جور می کند آنگاه کلفت خانه را صدا می کند و می گوید کیسه ها را بیاور .

کلفت با چهار کیسه متقالی بالا می آید . خانم روی تخت می خوابد و کلفت کیسه ها

را به دست و پای او می کند و بیخ آن را با نخ می بندد . چون ناخن های دست و پایش

مانیکور شده و دراز است ، برای اینکه به لحاف نگیرد و چندشش نشود و احیانا نشکند

دست و پای خود را در کیسه می کند و به همین ترتیب می خوابد .

آری این است زنی که بر اثر به اصطلاح بی حجابی آزاد شده به صورت نیروی فعال

اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی درآمده است !

یک نوع فعالیت اقتصادی رایج شده است که باید آن را ثمره بی حجابی دانست و آن

اینکه بنکدار به جای اینکه بکوشد جنس بهتر و مرغوبتر در اختیار مشتریان بگذارد

یک مانکن می آورد و سرمایه عفت و عصمت او را استخدام می کند.

برگرفته از کتاب : مسئله حجاب استاد مطهری

توبه نصوح

نَصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و پستانهايى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.

ادامه نوشته

داستان های کوتاه و خنده دار از ملانصرالدین

شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده.

ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست.

 شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها

و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که

هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با

بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را

بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او

 سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب

است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

ادامه نوشته

داستان زیبای قاتل و میوه فروش...

برو به ادامه مطلب....

ادامه نوشته

شش حکایت خواندنی!

برو به ادامه مطلب....

ادامه نوشته