سوتی های شما
یه روز داخل عروسی ما ازخانواده داماد بودیم یکی از مردها
که فامیل عروس بود به داماد گفت ان شاالله قبول باشه
حول کرده بود داشت چایی تعارف می کرد به داماد که رسید از
شانس داماد چادر تو پنکه گیر کرد چایی ریخت روی داماد البته
باهم ازدواج کردن
هم ۴۰نفری میشدیم کلاس های جبرانی تشکیل داده بودیم من
تواون کلاسها درس میدادم جلسه سوم وقتی کلاس تموم شد
دوستم ابراهیم بهم گفت هادی چرا اینهمه کلمه “مثلا” روتکرارمیکنی
گفتم چطورمگه گفت ازهمون جلسه اول ازموقعی که میری پای
وایت برد هر۱۰ثانیه میگی “مثلا مثلا”بهش گفتم پسرچه سوتی
میدادم چراهمون اول بهم نگفتی.
ازجلسه بعد که رفتم تدریس کنم تمام هواسم روجمع کرده
بودم که این کاررو تکرار نکنم.
بهم گفت گوشیو بردار بهش بگو فلانی رفته گوشیشو جا گذاشته ..
منم گوشیو برداشتم بعد از گفتگو خواستم بهش بگهم ..بخشید به
فلانی بگم کی زنگ زده بود …بهش گفتم بگم مزاحم کی بود؟؟؟
تازگیا ویروسی شده.وقتی مادر بزرگم حرف من را شنید ماسکش
را زد به صورتش به سرعت برق از اتاق من رفت بیرون.هنوز هم
وقتی این ماجره را با پسر خالم تعریف میکنیم تا یک ساعت میخندیم.
ع.ر از محلات
نباشید خداحافظ تا اون بخواد جواب بده گفتم خواهش میکنم به
سلامت یهو نصف شرکت زدن زیر خنده رسما آبروم رفت
ونوس
همه در حال گریه کردن بودن که آخرین دائیم که کوچکترین بچه
بابابزرگم هم هست در همون حال گریه و زاری برگشت گفت
بابا چرا رفتی ؟ من فقط همین یه بابا رو داشتم بابا.
هیچکی نفهمید چی گفت ولی من که فهمیده بودم همون لحظه
ترکیدم از خنده هم اشکم یکم در اومده بود هم میخندیدم گفتم
که مگه چند تا بابا میخاستی داشته باشی؟
آقا گفتن همانا و یه فصل کتک مشتی از کل فامیل خوردن همان!
سر هفتم و چهلم بابابزرگم راهم ندادن!گذشت تا سر سالش
اونوقت تازه فهمیدن دائیم چی گفته بود و از من معذرت
خواهی کردن!
یادش بخیر یه هفته قبل از فوتش با دخترخالم عقد کرده بودیم
خانمم (همون دخترخاله سابق و زن فعلی) خیلی بابابزرگم
رو دوست داشت همون روز خاکسپاری که من این سوتی رو
دادم اومد یه کشیده بهم زد و گفت باید طلاقم بدی!اما گذشت
و چهار سال پیش دوقلوهای دخترمون دنیا اومدن!خوش باشین
مهدی
یکی از اون طرف خط گفت از تاکسی بیسیم ۱۸۱۸ تماس میگیرم
شما ماشین خواستین من گفتم نه و قطع کردم بعد به فکرم رسید
از نگهبانی برج بپرسم شاید اونا بدونن زنگ زدم نگهبان گوشی رو
برداشت گفت آره لطف کنین دوباره خودتون تماس بگیرین بگین
تاکسی رو بفرستن منم بدون اینکه فکر کنم دگفتم من شمارشو
ندارم بعد که قطع کردم یادم اومد تاکسی بیسیم ۱۸۱۸ است اسمش
آخر وقت روم نمیشد از برج برم بیرون از خجالت
همسایه. من پسر خجالتی ای بودم اصلا روم نمی شد بهش بگم
با یه پسر دیگه سرش رقابت میکردیم یه روز یه نامه براش نوشتم که
دوسش دارم رفتم سر کوچه نامه رو بهش بدم اونم اومد دم در ولی نه
من روم میشد نه اون بعد کلی اونجا وایسادن یهو سرمو بالا بردم ای
داد چی دیدم دو تا دختر بزرگ همسایه روبه رویی جلوی پنجره ما
رو نگا میکردن منم اصلا به روی خودم نیاوردم فوری با یه ترفندی
در رفتم ولی آبروم رفت دیگه اصلا از اون طرف کوچه نرفتم پادش
به خیر بچگی هم دورانی داشت حیف زود بزرگ شدیم زود.
منصور
یادش بخیر دوره ی دبیرستانم خیلی تو چشم بودم حدود ۳،۴ سالی هم بود که میرفتم باشگاه بدنسازی…..یکی از دوستام توی باشگاه که اسمشم مهران بود ۲ تاخواهر داشت که حدودا همسن خودم بودن، یه سلام علیک نصفه و نیمه هم داشتم با خواهراش….اینا هر روز می اومدن پیش مهران با هم میرفتن خونه……
یه روز روی باکس تمرین راااحت نشسته بودم،که یه دفعه دیدم خواهرای این رفیقمون زل زدن به من و ریز ریز میخندن وقتی هم ک حواسم جای دیگه بود صدای قهقهشون می اومد…..بعد از باشگاه که رفتم خونه،مامانم حسین جان چرا اینقدر خشن تمرین میکنی؟؟؟ببین باز خشتک شلوارتو پاره کردی؟؟؟!!!!!به خشتک پرچم شدمون التفات کردیم و تازه فهمیدم ک چرا اون ۲ تا مرده بودن از خنده……لباس زیرمونم ک چسب بدنم و رنگشم قرمز بود…..خلاصه از خجالت یه هفته خوابم نمیبرد….:(
حسین از تهران
یه روز داشتم به دوستم که بند کفشاشو درست میکرد نگاه میکردم همونطور هم خودم داشتم ساندویچ میخوردم یه دفه بجای اینکه بگم لقمه تو گلوم گیر کرده بهش گفتم بندکفش تو گلوم گیر کرده،بعد هر دو زدیم زیر خنده همونجا دوستم سوتی منو تو دفترچه اش یادداشت کرد.
فرشته از مشهد
میخواستم برم داروخانه با ماشین رفتم وقتی رسیدم ماشین رو جایی پارک کردم وقتی کارم تموم شد رفتم سمت ماشین اما دیدم کلید در ماشین رو باز نمیکنه یه چند دقیقه ای درگیر بودم اولش فکر کردم کلیده شاید مشکلی پیدا کرده اما وقتی با دقت توی ماشین رو نگاه کردم دیدم روکش صندلی ها فرق کرده یکم رفتم عقبتر دیدم اصلا این ماشین من نیست ماشینم جلوتر پارک کرده بودم خلاصه دوروبرم رو یه نگاهی کردم تا کسی منو بجای دزد نگیره …بدوبدو رفتم .
معلم هندسه ما قبل اینکه ما از صف بیایم همیشه نشسته بود تو کلاس
منم اون روز اعصاب نداشتم. رفتم دیدم همه صندلی ها جابجا شده
گفتم کارگرای احمق دستشون شکسته نمیتونن اینارو بذارن سرجاش
یهو برگشتم دیدم دبیرمون با ۱لبخند ملییییح داره منو نگاه میکنه
فرشته
معلم زبان کلاس دوم راهنمایی صدام زد گفت بیا پای تخته از روی متن بخون.رفتم خوندم گفت ریپیت.گفتم چشم.۳۰ ثانیه بعد دوباره گفت repeat please.گفتم چشم.یه کم به خود ور رفتمو اینور اونورو نگا کردم یهو داد زد Repeat.منم ترسیدم گفتم خوب آقا قشنگ بگو repeat یعنی چه تا همون کارو بکنم.
تا دو هفته بیرون کلاس مینشستم.
مجتبی
اولین روز دانشگاه بود ترم اولی بودیم. اتاقمون مشخص نبود تو خوابگاه بهمون یه اتاق دادند. ۵ نفر بودیم یه ملافه انداختیم کف زمین خوابیدیم شب. نصف شب از صدای خس خس یکی بیدار شدم. دیدم درست غلتیتم روی یه دختره. بیچاره داشت خفه می شد. صورتم دقیقا روی صورتش بود. همین که از روش پا شدم یه نفس عمیق تو خواب کشید. خدا خدا می کردم بیدار نشه. اگه بیدار می شد و منو تو این وضعیت، روش می دید چه فکری می کرد. یه نگاهی هم به اطرافم انداختم تا ببینم کسی متوجه نشده باشه. خوشبختانه خود دختره هیچوقت نفهمید منم باهاش صمیمی نشدم تا بتونم بگم.
فاطمه
یه بار که دوست شوهرم تازه از سوئد اومده بود. اومد خونه مون با خودش سوغاتی هم آورده بود. کاکائو و یه چیز شیرین که شوهرم گفت این مربای میگو هست که آقای فلانی زحمت کشیدن از سوئد اوردند. بردم خوابگاه اونجا که گفتم یکی از هم اوتاقیام گفت این مربای شقاقوله که سوغات شماله. کلی بهم خندیدند. خلاصه شوخی شوهرم شد سوتی بزرگ من.
فاطمه
تو کتابخانه ای کار می کنم که هر روز یکی از ما جلو می نشیند تا به مراجعین جواب بدهد . بقیه همکارها کتاب از قفسه می آورندد. یک روز من جلو نشسته بودم همکارهای دیگر داخل مخزن بودند. آقایی آمد گفت: ببخشید کارگراتون امروز نیومدند؟ … گفتم کدوم کارگرا؟ گفت همونهایی که کتاب از قفسه میارند از اون موقع تا حالا هر وقت جلو می- نشینم به همکارایی دیگر می گویم : کارگرام، خوب کار کنید. کلی می خندیم.
شهین
یه بار به یه عروسی تو تا لار و پاتختی پسرخاله ام تو یه روز دعوت بودیم. بعد تالار من با همون لباسها که وارد خونه خاله ام شدم. مهمونها همه دست زدند. خاله ام پرید وسط که عروس این نیست ها این فاطمه است. خلاصه منو با عروس اشتباه گرفتند کلی خندیدیم
فاطمه
برای اولین بار به دانشگاهمون برای تنظیم مدارک رفتم.ادرسشم نرسیده به یک میدونی بود وکنارش یه ساختمون بزرگی داشت.منم فقط اون میدون وساختمون نشونیم بود.چندروز بعد که دوباره به اون میدون رفته بودم که برم انتخاب واحددیدم اون میدونه شبیه اون میدون هست ولی اون ساختمون بزرگه که کنارش بود نیست چون عجله داشتم یه ماشین دربست گرفتموگفتم میدون…..بعداز مکثی گفت بیا میبرمت منوبرد توکوچه پست کوچهاچرخوند.بهش گفتم قبلا از اینجاها نرفته بودم گفت مگه عجله نداری دارم میانبرمیرمت.منم تشکرفراوان.دمتگرم …..پیاده شدم کمی توجه کردم دیدم همون میدونه فقط ساختمونو خرابش کردن(الان توهمون شهر ساکن شدم هرموقع که ازدور اون میدون رد میشمو بجای اون ساختمون بانکی که ساختنو میبینم میخوام بخاطرگیج بازی اون روزم خودمو خفه کنم..)
صادق
سلام من میخوام سوتی پسر عمومو بگم یه بار مامانم زنگ زد خونه عموم پسر عموم به جای الو گفت کیه؟؟؟ مامان ماهم باحال گفت درو باز کن ما پشت دریم پسر عموم خوشحال رفته آیفونو زده میگه بفرمایید تو و قطع کرده وقتی مامانم تلفنو گذاشت نمیتونست از خنده حرف بزنه نیم ساعت بعد زنگ زده میگه زن عمو چرا نمیاین تو ما داشتیم منفجر میشدیم
شادی از اصفهان
بچه که بودم مامانم گف برم ماست بخرم
چادر سرم بودهمینگه خواستم از جوب بپرم پام گره خورد باکله رفتم توجوب چادرم چنان بهم گره خورد که نتونستم بلند شم یه آقااومد بلندم کرد ازخجالت مردم همونطوری خیس آب برگشتم خونه
سمیرا از آذربایجان شرقی شهرستان ملکان
یه بار یه ایمیلی برام اومده بود که روز تولد شما چه حیوونیه,عصری که خواهرم داشت ایمیلشو می خوند همین ایمیل واسه اون هم اومده بود.داشت واسه مامان بابام ایمیل رو می خوند که یه هو اومد تو جمع تا فهمیدم موضوع چیه سری گفتم من سگم!(منظورم این بود: روز تولدم سگ ِ)
پردیس از اهواز